Sunday, March 25, 2018

آیا در ایران انقلاب رخ نخواهد داد؟ و رابطه «راهی دیگر» با چپ سنتی!



یا در ایران انقلاب رخ نخواهد داد؟ و رابطه «راهی دیگر» با چپ سنتی!آ
جامعه گرائی فعال و جامعه گرائی منفعل!
مقاله آقای نیکفر* با انتقاد از دولت محوربودن چپ و تأکید بر ضرورت سمت گیری جامعه محور به نوبه خود بر موضوع مهم و در عین حال مناقشه برانگیزی انگشت تأکید نهاده، اما بنظر می رسد نحوه تبیین و ورودایشان به این بحث و برخی نتیجه گیری ها هم چون استنادبه هگل و مارکس در رابطه با دولت گرائی  و یا ادعای عدم وقوع انقلاب در ایران و یا ارجاع رویکردجامعه گرایانه به مقطعی از حیات سازمان چریک های فدائی خلق و یا نگاه یک بعدی از مبارزه طبقاتی و بهره کشی طبقاتی و کم بهادادن به اهمیت کاربازتولیدی و فرایندکالائی شدن تقریبا همه حوزه زندگی از کالائی کردن جنسیت  تا غارت طبیعت و....   خالی از اشکل نباشد. مجموعه اشکالات فوق به نوعی بازتاب دهنده رویکردجامعه گرایانه منفعل است. با این همه نوشته خالی از طرح نکات ارزنده در نقدبه دولت گرائی و مشغله های چپ سنتی از جمله برنامه نویسی نیست. سعی من در این نوشته با نگاهی به اشکالات فوق، دفاع از «جامعه گرائی فعال و ضدقدرت» است.
«جامعه محوری» به خودی خود نمی تواند مرزشفافی بین دو رویکردموردبحث ترسیم کند، مگر آن که جنبه نفی و اثبات نهفته در آن علیه قدرت جداشده از جامعه در یک انسجام بسنده، بشکل فعالی مطرح شوند. در حقیقت در مقاله «راهی دیگر» خودعامل وساطت و پایه مشترک بین نهاد و برنهادجامعه و قدرت مسلط برآن به شکل مبهمی طرح شده و جامعه گرائی در آن به شکل «جامعه مدنی» و سنگربندی در آن فرموله شده است. از آن جا که همه رویکردها و گفتمان ها به نوعی در جامعه مابازاء دارند، با استنادبه آن نمی توان بین کنش جامعه گرایانه و کنش معطوف به دولت گرائی و یا آن کنشی که خود را در چهاردیواری نوعی جامعه مدنی غیرسیاسی و تعریف شده توسط قدرت مسلط محصور می کند، به مرزبندی قاطع پرداخت. در حوزه نظری، قدرت یک رابطه اجتماعی است. جامعه به عنوان منشأاصلی قدرت، بطورپیوسته با قدرت جداشده از خود و انباشت آن در بیرون از خود در کشاکش است. در حوزه عمل هم مسأله اصلی نشان دادن آن روندهای پیشرو و ترقی خواهانه است که با داشتن پتانسیل رهائی از تاروپودمناسبات مسلط، به  شکل عینی در دالان های تودرتوی جامعه و مناسبات قدرت جریان دارد. ضمن آن که در همین جامعه روندها و سویه های معطوف به مناسبات قدرت هم وجوددارند. از همین رو مطرح نشدن جانب فعال ضد دولت گرائی، نقصان اصلی این رویکرد است.

غرض از این نوشته هم پرداختن به همه این گونه موارد نیست، بلکه تنها به مهم ترین و چالش برانگیزترین آن ها تمرکزدارد:
نکته اول: اصل وجوددوسمت گیری اجتماعی  و سمت گیری به قدرت (و دولت) در میان صفوف چپ و چالش بین آن ها نه فقط در ایران که در جهان تازگی ندارد. در این رابطه مدت هاست که چپ فارغ از نام گذاری ها به دو بخش تقسیم شده است: چپ معطوف به قدرت و چپ اجتماعی ضدقدرت. البته ناگفته نماند که چپ سنتی هم به نوبه خود به چپ انقلابی و رفرمیستی یا سوسیال دموکرات تقسیم می شود. از سوی دیگر اگر در نطربگیریم که وضعیت طبیعی برای چپ نه در بیرون از جنبش های طبقاتی و ضدسرمایه داری و ترقی خواهانه، که در متن و سوخت و سازبا آن ها معنا داشته و دارد و مارکس نیز آن چه را که کمونیسم می نامیده نه صرفا یک نظر بلکه یک جنبش واقعی و مبتنی بر مبارزه طبقاتی واقعا موجود بوده است که تنها از طریق نظر نمی توان آن را تعریف کرد، و اگر چنین می بود به مکتبی چون مکاتب نظری دیگر تقلیل پیدامی کرد؛ آن گاه معلوم می شود که این نحوه ورود به موضوع چپ خالی از اشکال نیست ( این که رسالت هائی چون آگاهگری، سازماندهی و رهبری و برنامه نویسی و.. از بیرون برای خود تعریف کنیم یک پا در همین جدائی نهادینه شده دارد). مقاله در حقیقت با ورودیکجانبه به حوزه چپ، اولا عملا تنها یک گرایش را معادل کل چپ در نظرگرفته است که دقیق و توصیف کننده صحنه عمل نیست. در کل نوشته جز اشاره ای کوتاهی به وجود«چپ دیگری » که «راه دیگری» می یپماید نشده است. ثانیا با مخاطب قراردادن چپ به قول نوشته سنتی، به نوعی به ایجادتحول اساسی در جهت گیری آن، از دولت به جامعه، امیدبسته است. اگر این واقعیت داشته باشد که مدت هاست که چپ سنتی و معطوف به قدرت در جامعه موردبحث، عموما به فرقه های کوچک و غیرقابل نفوذی تقسیم شده اند که در قالب فرقه گرائی و بازتولیدآن زیست سیاسی و تشکیلاتی دارند، و هم چنین اگر این گزاره هم واقعیت داشته باشد که همواره مبارزه طبقاتی هم اکنون موجود بوده است که در همه جای گیتی، بستراصلی و خاکی بوده است که چپ درون آن می توانسته جوانه بزند و شکوفا شود،‌ آن گاه انتظارزیادی از خودمان نیست که به صحنه واقعی رویش چپ، به خاک و بستری که دارد از دل آن جوانه ها سر برمی کشند خیره شویم، تا آن که بذرامید را در زمینی شوره زار به باد دهیم. از طریق این «چپ» نمی توان به جنبش ضدسرمایه داری و چپ نوین برآمده از آن رسید، از جمله به این دلیل که جنبش های جدید مثل سهابی های در حال انبساط هستند و آن را نمی توان در  قالب های تنگ و کلیشه شده سنتی جای داد. ظرف و مظروف با هم همخوان نیستند. شاید از طریق معکوس بهتر بتوان راهی برای بهره گیری از پتانسیل های مثبت  آن ها برای تقویت صفوف چپ یافت. واقعیت آن است که این «چپ» دیگر مدت ها است که به معنی واقعی پیشرو نیست. فی الواقع چنین رویشی در ایران، در میان کارگران و معلمان و دانشجویان و جوانان و زنان آغازشده و حتی پس زمینه ای از آن را در خیزش سراسری دیماه از طریق ترکیب مطالبه نان و آزادی و نوع سازمان یابی مبتنی بر نقش آفرینی مستقیم هم چون سوژه های خودرهان، که بالیدن آن می تواند مبنای ابداع سیاست از نوعی دیگری باشد، مشاهده کرد. گرچه این را هم می دانیم که هر جنبش و انقلاب محل منازعه و رقابت گفتمان ها و رویکردهای متفاوت وحتی متضاد است. چنان که تمرکزیک جانبه بر عدالت و آزادی و مسخ هردو، با باوربه این که جمع شدن آن ها در زیریک سقف از ناممکنات است، وجه مشخصه تاکنونی فضای مسلط سیاسی ایران و جریان های مربوط به آن بوده است. بنابراین اگر چپ موردبحث بیرون از فضای طبیعی خود زیست فرقه ای دارد، اما در مواجهه با آن چپ نوین همچون جویبارهائی روان از جای دیگری سر بر می آورد. اگر چنین نمی بود، در واقع اصل فلسفه وجودی چپ که برآمده از فراینددوقطبی شدن جامعه توسط سرمایه و رشد مبارزه طبقاتی و مناسبات قدرت است، و به مثابه بخشی جدانشدنی و درون ماندگار از جنبش های واقعا موجودضدسرمایه داری، باید موردتردید قرار می گرفت. امروزه پس از یک دوره افول و سقوط آزاد که بورژوازی آن را پایان تاریخ انگاشت، آن چه که موجب نضج مجددگفتمان چپ در جهان شده است ریشه در همین فرایندشتابناک دوقطبی شدن دارد که سرمایه داری جهانی به وجودآورده است. تمرکز ۸۲٪ ثروت جهان در دستان یک ۱٪ یا نزدیک به نیمی از آن در دستان ۸ نفر که می توان در یک خودروی سواری جایشان داد، بخوبی فراینداین تمرکزبهت آوری را که مارکس به عنوان گرایش ذاتی سرمایه موردتأکید قرارداده است نشان می دهد. البته سرمایه در خلأ، این پویش ذاتی خود را متحقق نمی کند، بلکه آن را در وضعیت انضمامی و بستری از کشاکش طبقاتی و توازن قوای برآمده از آن به پیش می برد. چنان که در فضای ویران پس از جنگ دوم و با عروج جنبش های ضدسرمایه داری و ضداستعماری و شکل گیری بلوک شرق و سوسیال دموکراسی در درون ناگزیرشد برای حفظ خود تن به دولت رفاه بدهد و با شکل دادن به لایه های میانی و آن چه که طبقه متوسط جدید نامیده می شود، تئوری تمرکز و انباشت سرمایه را نامعتبر و ابطال شده عنوان کند. اما از دیدکسی پنهان نماند به محض آن که فشارکفه مقابل سست شد، سرمایه داری دستخوش بحران با سیمای هار و نئولیبرالیستی مهار پاره کرد و با تدارک تعرضی بزرگ به کارگران و زحمتکشان جهان و از جمله به همان لایه های میانی که هم چنان هم ادامه دارد، برتمرکزسرمایه در دستان اقلیتی کوچک و شکل دادن به یک اکثریت بزرگ تحت استثمار-همان طبقه عمومی- معنای واقعی بدهد. در حقیقت جهانی شدن سرمایه و فرایندکالائی کردن حوزه های دیگر زندگی و طبیعت، موجب بسط مبارزه طبقاتی در همه جوانب زندگی بشر شده و آن چه هم امروزه بحران ذوب شدن طبقه متوسط در غرب و آمریکا خوانده می شود، و کمابیش خصلت جهانی دارد، بیانگرهمین پویش ذاتی سرمایه برای دوقطبی کردن جامعه و کالائی کردن همه امورزندگی است. کالائی شدن فراگیر نبض مبارزه طبقاتی را از کارخانه ها به میان جامعه و شهرها و مکان زیست و بدرون همه یاخته ها و بخش های گوناگون آن آورده است. مبارزه طبقاتی در معنای بسط یافته خود مبارزه ای موازی در کنار دیگرعرصه ها نیست بلکه درونمایه بسیاری از حوزه های زندگی را تشکیل می دهد. شعاریک درصد و نودونه درصد شبح آن طبقه عمومی است که واردجهان قرن بیستم ویکم شده است.
اگر از تمرکزیک جانبه مقاله در حوزه چپ بگذریم و اگر چپ سنتی را معادل کلیت چپ ندانیم و زمین کشت را نیز به درستی انتخاب کنیم، در آن صورت احتمالا آن قدرها وضع  چپ بد مأیوس کننده نباشد. البته تهدیدها و فرصت ها همدوش هم وجوددارند و اوضاع بدون چالش های بزرگ نیست.

نکته دوم: آقای نیکفر جامعه گرائی موردنظر خود را مفروض بدیهی می انگارد که خود این واژه سوسیالیسم بیانگرآن است، گرچه در ایران یک صدسال گذشته به شکل دولت گرائی فهم شده است. در نقدآن  از هگل و نهاد وبرنهاد و ضرورت  وساطت فی مابین آن ها که جامعه مدنی باشد شروع می کند. وقتی از نقددولت گرائی صحبت می کنیم و از متدهگل، نباید فراموش کرد که از قضا دولت از عناصرکلیدی فلسفه تاریخی او به حساب می آید. چنان که دولت را امری ذاتا عقلانی و تبلورخودآگاهی عقل و غایت آزادی در سیردیالتیکی اش می داند. گرچه مارکس دولت را نه هدفی در خود که نهادی زوال یابنده و طبقاتی می دانست، اما اصل پژمرندگی و انحلال نهائی دولت مانع آن نشد که از آن به مثابه ابزارپیشروی و انتقال به سوسیالیسم صرفنظرکند (برنامه گوتا). با این وجود همین اصل زوال دولت هم به مرور و عملا فراموش شد و تشکیل دولت کارگری و دولت سوسیالیستی به یکی از اصول و اهداف برنامه ای و موردستایش چپ تبدیل شد!. قرن بیستم بسترآزمون عملی این نظریه و راهبردهای برآمده از آن، و البته هم چنین بطلان آن بود. بطوری که امروزه ما از طریق برهان خلف می توانیم به نقدآن گزاره ها به پردازیم. معلوم شد که  از درون «دولت سوسیالیستی» هرچه که به تراود، زوال دولت و رهائی از قیدو بندهای سرمایه بیرون نخواهد تراوید. این که محصول این تجربه سترگ تاریخی بجای پژمرده کردن ماشین دولتی، موجب تولید هیولائی عظیم تر و بی شاخ و دم تر شد که حجم عظیم خود را مدیون بلعیدن جامعه در خود بود تا آن جا که بدنه نزار و تهی شده از شریان زندگی نهایتا زیرفشارسنگین رأس خود- دولت- درهم شکست. بنابراین اگر نقددولت گرائی و جامعه گرائی از آن جا که باید شروع شود نشود- نقدسوسیالیسم دولتی- راه بجائی نخواهد برد. اگر بشر از خطاهای خود می آموزد و قافله تمدن و تاریخ بر این پایه پیش رفته است، بنابراین نه با ارجاع به کلاسیک ها که بیان تئوریک همان تجربه سترگ و شکست خورده به شمار می روند؛ بلکه با نقدآن ها از طریق خیره شدن به تجارب و فرجام یک دوران سرشار از تلاش و فداکاری برای متحقق ساختن رؤیای بزرگ بشر و نقد والبته جذب دستاوردهای مثبت آن، می توان به جلو رفت. نباید فراموش کرد که در انتهای این تجربه های سترگ، برهان خلف در برابرما  قراردارد!

کشاکش بین جامعه به عنوان مولداصلی قدرت، با قدرت جداشده از آن (دولت).
منشأ و منبع اصلی تولید قدرت- صرفنظر از تعیناتی که پیدامی کند- خودجامعه است. قدرت یک رابطه اجتماعی است و در این میان دولت، قدرت منتزع شده و مشرف بر مردم و اساسا تحت نفوذطبقه مسلط است. و درست به دلیل آن که قدرت جداشده ذاتا سرکوبگر و طبقاتی است نمی تواند ابزاررهائی باشد،‌ اما این به معنی تکاپوی جامعه برای کاهش از دامنه سیطره آن و اعمال فشار و تحمیل مطالبات خود بر آن نیست. جامعه به اندازه ای که قادر به ایستادن برپای خود باشد بهمان اندازه از انباشت قدرت در برابرخود ممانعت به عمل می آورد. اما تا زمانی که نتوانسته است به چنان بلوغی نائل شود که روی پای خود بایستد و خودگردان شود، نمی تواند نسبت به دولت و قدرت جداشده و مشرف برخود، ولاجرم به تفاوت اشکال مختلف آن و به دموکراتیزه کردن هرچه بیشتر آن بی اعتناباشد. و از نظرتئوریک نیز به درجاتی دولت محل کشمکش طبقات گوناگون یعنی سرمایه داران که بیشترین نفوذ را اعمال می کنند و فشارطبقات تهیدست جامعه برای تحمیل مطالبات خود بر آن قراردارد. دولت تبلورقدرت جداشده از خودجامعه است و زندگی جامعه را در عین رتق و فتق دادن بسودطبقات برخوردار کنترل می کند و برآن مهمیز می زند. و از همین منظر ضروری است تا آن جا که ممکن است باید پیوسته به سودتقویت جامعه و علیه طبقه حاکم و قدرتی که تحت نفوذآن است پژمرده شود و هرچه بیشتر توسط جامعه تحت فشار و کنترل قراربگیرد. روشن است که افزایش کنترل نمی تواند ذات سرکوبگر و خادم طبقات برخوردار بودن را از آن زائل کند، اما می تواند در شدت و ضعف اقتدار و عملکردآن، که برای زندگی مردم مهم است، تأثیرگذارباشد. بنابراین دیالتیک مبارزه بین «جامعه» و دولت هم چون نهاد و برنهاد، تازمان بقول مارکس پژمرده شدن این قدرت ادامه خواهد داشت. اما نکته مهم تر از آن این است که این پژمردگی نه در بی اعتنائی به نقش دولت بر زندگی جامعه و بدتر از آن در تقویت و تقدیس دولت و سودای تصاحب و تصرف و یا حضوردر آن، بلکه در کشاکش با آن و بیرون کشیدن حوزه ها و فضاهای گوناگون اشغال شده جامعه از چنگ مناسبات قدرت و طبقات حاکم و برقراری مناسباتی از نوع دیگر و در راستائی دیگر صورت می گیرد. چرا که فروغ یکی افول دیگری است، و چنین نبردی بین دوطرف به طورپیوسته و روزمره جاری است. خودگردانی در معنای وسیع اش به معنای مبارزه لاینقطع با مناسبات قدرت و شکل دادن به مناسبات بدیل در همه حوزه های اجتماعی و اقتصادی و سیاسی، و در همه سطوح خرد و کلان است که به اصل فراموش شده پژمرده ساختن دولت معنای واقعی می دهد. مکان طبیعی زیست سیاسی چپ هم اساسا در همین قلمرواست.
بنابراین مبارزه همزمان برای مناسبات بدیل و افزایش فشار به سیستم جهت تحمیل مطالبات جامعه و خنثی کردن نفوذطبقه مسلط بر دولت دو سطح مکمل و جدانشدنی رویکردجامعه گرایانه و چپ ضدقدرت را تشکیل می دهند.
 با این مقدمه و نظرگاه برگردیم به چپ ایران و بررسی امکان وقوع انقلاب

نکته سوم: آیا چپ مسلح به تئوری پیشتاز واقعا «جامعه گرا» بوده است؟!
با وجودغلبه یکصدساله دولت گرائی بر چپ ایران، آقای نیکفر برای جامعه گرائی موردنظرش پیشینه تاریخی هم وضع می کند. بزعم وی چریک های فدائی خلق ایران در مقطع قبل از انقلاب- منهای مشی مسلحانه- «جامعه گرا» بوده است،‌ که پس از انقلاب  راه خود را کج کرده و به کنشگری دولت محور تبدیل شده است. او می گوید از میان گروه های دیگر چریک های فدائی خلق تلاش کردند «راهی دیگر» بروند. آن ها برنامه نداشتند، شورشی بودند و هدفشان آن بود که توده ها مسلح شوند و به نقدسیستم بپردازند. وهمین ها کافی است تا یک جریان را جامعه گرا بکند. اما بنظر نمی آید که چنین ادعائی با واقعیت وجودی این چپ انطباق داشته باشد و نمی تواند توضیح دهنده چرخش صدوهشتاد درجه ای ذهنیت و پراتیک چپ در مقطع انقلاب و پس از آن باشد. آن چه که در پی انقلاب آمد، محصول آن چیزی بود که  قبل از انقلاب و در طی زمانی طولانی کشت شده بود. این ادعا در کل با مشهودات و فاکت ها و مواضع نظری و پراتیک و همه آن چه که در این مورد چه در بیرون و چه در زندان دیده و خوانده ایم تطابق ندارد. در واقع مشی چریکی یک شیوه مبارزاتی صرف نبود بلکه در پس آن یک نگاه فلسفی و ایدئولوژیک منسجمی وجودداشت که  نقش پیشتاز و فداشدن و موتورکوچک برای به حرکت در آوردن موتوربزرگ و مقولاتی چون خلق و امپریالیسم و درک از دموکراسی و سوسیالیسم ... نقش مهمی داشتند که عملا اراده پیشتاز و نخبه گان را جایگزین اراده و نقش آفرینی جامعه و کارگران و زحمتکشان می کرد بطوری که حتی حذف مشی مسلحانه هم نمی توانست ساختاراصلی آن نگرش را دگرگون کند. در حقیقت مشی مبارزه مسلحانه به مثابه هم تاکتیک و هم استراتژی جائی برای نقش آفرینی جامعه و کارگران و زحمتکشان باقی نمی گذاشت و اساسا فعالیت سیاسی و حضور در میان کارگران و جامعه به نوعی ضدارزش و گریز از مبارزه واقعی انگاشته می شد. از قضا تمرکزاصلی آن چپ، متوجه مبارزه یک جانبه علیه دولت بود و تقریبا کنش گری و سیاست ورزی بجز مبارزه با قدرت حاکم معنائی نداشت. در بهترین حالت اگر به سراغ عناصری از میان کارگران و دیگر لایه ها می رفتند، با هدف جذب و عضوگیری بود و بجز موارداستثنائی،عموما با جداکردن آن ها از محیط های اجتماعی و زیستی صورت می گرفت. البته بعدا با مطرح شدن مشی مسلحانه به مثابه تاکتیک توسط بیژن جزنی، در حوزه نظری اندک فضائی برای گفتگو پیرامون آن و فعالیت باصطلاح سیاسی و اجتماعی بوجودآمد، اما آن هم راه بجائی نبرد. علاوه بر ‌آن، سوای برخی خودویژگی های بومی فضای ذهنی چپ رادیکال در ایران، دانسته و ندانسته، بازتاب پارادایمی بود که در آن دوره زمانی و عمدتا در آمریکای لاتین جریان داشت، که هدفی جز سرنگونی دولت های وابسته به امپریالیسم و تشکیل دولت انقلابی از طریق برانگیختن جنبش های مسلحانه توده ای از طریق ایجادکانون های شورشی در کوه و جنگل و در شهر و روستا توسط عده ای پیشگام جان برکف و رزمنده نداشت. در حقیقت شکل تکامل یافته ترمشی چریکی در ایران را می شد با در نظرگرفتن نسخه های اصلی و پیشرفته تری چون کوبا و در آمریکای لاتین ملاحظه کرد. آن چه که در ایران اتفاق افتاد این بود که چپ با توسل به مشی مسلحانه بیش از پیش بر جدائی و فاصله خود از جامعه و توده ها و کارگران و زحمتکشان افزود در حالی که در کشورهای آمریکای لاتین ییوندبین پیشتاز و مردم بیشتر بود. چنین روندی فقط منحصر به یک جریان چپ نبود بلکه با درجاتی در میان همه جریان های مدافع نقش پیشتاز و مشی مسلحانه اتفاق افتاد. چنان که در مجاهدین خلق هم که از همان بدوشکل گیری وزن فعالیت مسلحانه در آن نسبت به کارباصطلاح توده ای در قیاس با فدائیان نقش کمرنگ تری داشت، نیز اتفاق افتاد. جالب است که اقای نیکفر در شرایطی چنین قرابتی را بین سازمان فدائیان آن زمان و جامعه گرائی مطرح می کند که خودوی در فراززیبائی از نوشته اش با اشاره به یکی از سه زنهارسرودانترناسیونال، «پیشاهنگ، قهرمان و حزب مدعی رهبری» را از مصادیق «تریبون» که شاملو آن را خطیب ترجمه کرده است، می داند!. با توجه به نکات برشمرده شده، تمایزاصلی سازمان فدائیان قبل از انقلاب و پس از انقلاب را باید در جای دیگری جستجوکرد: در حقیقت تفاوت معناداری در اصل گرایش به دولت محوربودن وجود نداشته است، بلکه تفاوت اصلی در آن بود که چپ قبل از انقلاب در فضای آن زمان در ضدیت با قدرت بود و هدف مبارزه با رژیم شاه و سرنگونی آن را دنبال می کرد، اما پس از انقلاب ضدیت با قدرت جای خود را به احساس همذات پنداری با آن توسط بخش قابل توجهی از فدائیان و حمایت و تعامل با جمهوری اسلامی (باز هم در فضای غالب آن زمان) داد. در حقیقت این چپ از درون شکست خورد آن هم بخاطرداشتن برخی اشتراکات مفهومی و بینشی مهمی که با سیستم و «خلق گرائی» داشت که با سرنگونی شاه و عوض شدن صحنه شطرنج قدرت، کارکردانقلابی خود را از دست داد و سبب شد که در برابرمانورها و ادعاهای رژیم تازه بقدرت رسیده به آسانی خلع سلاح شود. مثلا فرخ نگهدار که مدافع نظرات بیژن جزنی هم بود درسال های پیش از انقلاب در زندان شاه مواضع بیژن را داشت، اما هم او پس از انقلاب بتدریج و با تاراج رفتن باورهایش، و ناتوانی در جایگزینی ایده ای نوین و انقلابی در شرایط جدید، دچارنوعی احساس همسوئی با رژیم شد. یا چنان که بیاددارم در نشست مشترکی که پس از وقوع انقلاب بین سازمان چریک های فدائی خلق ایران ( قبل از انشعاب) با عده ای از زندانیان زمان شاه موسوم به خط چهار، که بعدا راه کارگر را تشکیل دادند برگزارشد و موضوع آن مذاکره حول بررسی امکان پیوستن خط چهاری ها به صفوف سازمان چریک های فدائی خلق بود، از قضا فرخ نگهدار با وجودآن که به مواضع نظری و سیاسی آن ها نسبت به ضدانقلاب و ارتجاعی بودن جمهوری اسلامی وقوف داشت و در خلال همان بحث ها هم مطرح شد، نظرمثبتی به ادغام داشت (شاید هم بخاطراختلافات شدید درون سازمان از جمله حول ردمشی و ابقاء مشی مسلحانه جریان داشت)، در حالی که گرایش اقلیت سازمان فدائی نسبت به آن نظرمنفی داشت (شایدهم بیشتر بخاطردلبستگی به حفظ مشی مسلحانه به عنوان یکی از پرنسیپ های سازمان). البته نمی توان نفوذحزب توده و خصائص افراد را هم  در این خلع سلاح شدن نظری نادیده گرفت.
خلاصه آن که بین ایفاء نقش پیشاهنگی و جامعه گرائی تعارض ذاتی وجوددارد. ضمن آن که مفهوم جامعه گرائی کلی است و نمی توان به صرف این واژه کلی بین رویکردهای رادیکال ضدقدرت و رویکردهای سنتی انقلابی و یا رفرمیستی معطوف به قدرت خط تمایزروشنی کشید. از همین رو وقتی از کنشگری معطوف به جامعه صحبت می کنیم لازم است که بین رویکردهای کاملا متفاوت نسبت به آن تفاوت قائل شد. در حقیت در خودجامعه، گرایش های مختلف ضدقدرت و معطوف به قدرت وجوددارند. و آن چه که در این میان اهمیت دارد همانا قائل بودن به وجودظرفیت خودتعیین کنندگی و خودگردانی درجامعه و شکل دادن به بدیل های مبتنی بر مناسبات نوین و علیه قدرت های موجود از یک سو و تحمیل فشارسراسری از جانب همه نیروهای ضدسیستم و معترض به نظام و تحمیل مطالبات به آن از سوی دیگراست . تنها از ترکیب این دوست که مبارزه ضددولت گرائی معنای واقعی و فعال پیدامی کند و بین وجه نفی و اثبات پیوندی در بیرون از سیستم و از نوعی دیگر برقراری می شود که ظرفیت بدیل سازی دارد. چکیده کلام آن که «راهی دیگر با چپی دیگر» بطورتنگاتنگ گره خورده است!

نکته چهارم و مهم: ادعائی است که آقای نیکفر در خلال نقددولت گرائی و تأکیدبر جامعه محوری پیرامون انقلاب در ایران مطرح می کند:
با واژگانی که بیشتر خصلت پیشگوئی پیدا می کند، برآن است که در ایران انقلابی رخ نخواهد داد!  یعنی حالتی بوجود نخواهد آمد که در آن اکثریت انقلابی در یکطرف و دولت به مثابه اقلیت زوال یابنده در طرف دیگر باشد. چنان که ملاحظه می شود این سخن فقط در مورددرستی و نادرستی اصل انقلاب نیست که بزعم وی اساسا معطوف به کسب قدرت بوده است، بلکه علاوه برآن حامل نوعی ارزیابی از شرایط هم هست. مسأله ارزیابی از نفس وقوع انقلاب و کارکردآن در جهان کنونی و امکان آن در ایران، بحثی پیچیده و چالش برانگیز است که هم به ارزیابی مشخص و دقیق از شرایط ایران و هم به شرایط جهانی و هم به درکمان از انقلاب بطورکلی و از جمله رابطه اش با خشونت و نیز به این که از کدام منظر، چپ سنتی و معطوف به قدرت یا چپ نو و ضدقدرت به مسأله بنگریم، گره می خورد. آن چه هم که در این رابطه در نوشته آقای نیکفر آمده بیشتر خصلت موضعگیری یا بقول خودشان تجویزی دارد تا ارائه نظر و استدلال. ملاحظات زیر در همین رابطه مطرح هستند:
در وهله اول به نظرم لازم است که احتمال وقوع یا عدم وقوع انقلاب تحت شرایط معین را با اصل انقلاب و پی آمدهای محتملش صرفنظر از آن که با آن  مخالف و یا موافق باشیم و درست باشد یا نادرست از هم جداکنیم. آن ها به دو حوزه متفاوت تعلق دارند و تداخلشان موجب نارسائی در طرح درست مسأله می شود. واقعیت آن است که، بی توجه به ارزش گذاری مثبت و منفی، انقلاب وقتی شرایط عینی اش فراهم شود اتفاق می افتد. مبنا و معیارقاطعی هم چه در سطح جهان و چه در ایران وجودندارد که با اتکاء به آن بتوان مدعی شد که دیگر چنان شرایطی فراهم نمی شود و اتفاق نخواهد افتاد و یا در صورت اتفاق حتما ناکام خواهدبود. چنان که در جهان امروز هم شاهدیم این جا یا آن جا بدلیل رشد و تؤسعه ناموزون جوامع -یکی از ویژگی های جهان کنونی- اتفاق می افتد. حتی اگر بدلایلی ناکام شود و نتواند به اهداف خود هم نائل شود نمی توان از عدم وقوعش صحبت کرد. حتی در همین آمریکای ترامپ و یا کشورهای پیشرفته دیگر، اگر بفرض اکثریت مردم احساس نارضایتی گسترده بکنند و باین نتیجه برسند که سیستم امکان اصلاح و تغییرندارد، احتمال وقوع  انقلاب، لااقل در شکل حداقلی خود و در وجه سیاسی در هم شکستن ساختارهای قدرت مسلط در این کشورها هم  دور از ذهن نخواهد بود. هم چنین انقلاب و مترادف کردن آن با خشونت و یا تحمیل شدن خشونت به آن را باید از خشونت به عنوان امرذاتی آن جداکرد. خشونت و یا افتادن به دام خشونت گرچه آفت بزرگی برای انقلاب است، اما الزاما امرذاتی انقلاب نیست و حتی مارکس در زمان خود با این تصور که بورژوازی کشورپیشرفته ای مثل انگلستان چه بسا گذاراز سرمایه داری را بپذیرد، احتمال انقلاب و گذارمسالمت آمیز را منتفی نمی دانست. از همین رو می توان بویژه با پیشرفت و آگاهی امروزبشر و خنثی کردن اهرم های سرکوب حتی الامکان از آن پرهیزکرد و در صورت اجتناب ناپذیرشدن به آن جنبه دفاعی و حداقلی داد. در واقع خشونت امرذاتی نظام های متکی براستثمار و حاکمیت اقلیت براکثریت است و پیشاپیش هم روشن است اکر ملاک انقلاب میزان خشونت باشد، حکومت ها و دشمنان مردم برنده قطعی این میدانند (البته آقای نیکفر در این باب به طورمشخص سخنی نگفته است).  

دوم آن که این درست است که تاکنون عموما نتیجه انقلاب ها، درهم شکستن اشکال معینی از قدرت و نهادها و ماشین مشخص دولتی و البته بازسازی  همان قدرت بیگانه شده و ذاتا سرکوبگر در اشکال تازه بوده است. اما اولا حفظ مناسبات قدرت و نهادهای آن و یا اگر در هم شکسته شوند بازتولیدآن، با ذات و گوهررهائی بخش انقلاب که همانا در هم شکستن مناسبات قدرت و نهادهای حامل آن است در تناقض است و این وجهی است که لازم است در انقلاب ها بیش از پیش پرورده شوند و ثانیا درهم شکستن نهادهای مشخص قدرت ولو آن که مجددا در شکل دیگری بازسازی شوند، با عطف به دست آوردهای انقلاب عموما و نه مطلقا می تواند گامی به جلو بوده باشد (متأسفانه در انقلاب بهمن آن چه که اتفاق افتاد فاجعه بازگشت به عقب بود). از قضا از همین منظر هم، گذشته انقلابات و بطورمشخص انقلاب ایران باید موردنقد قرار بگیرند. تا آن جا که به افق انکشاف مبارزه رهائی بخش و چپ سوسیالیستی برمی گردد، قاعدتا باید از دایره بازتولیدمناسبات ترک خورده و نهادی شدن قدرت فراتر برود و راه دیگری بگشاید. انقلاب در گوهرخود به معنای به میدان آمدن مستقیم سوژه های خلع یدشده است، و مانیفست اصلی آن این است که «من خود در میدان هستم» و دیگر کسی نمی تواند و حق ندارد که به نام من سخن بگوید!. انقلاب به معنی بی اعتباراعلام کردن نهادهای رسمی قدرت است. با این همه ظرفیت های نهفته در آن با درجات مختلفی از بالقوگی و بالفعل بودن همراه هستند و تا آنجا  که به وجه سلبی انقلاب یعنی  درهم شکستن قدرت مسلط و مشرف بر مردم و نهادها و ساختارهای سرکوب مربوط می شود، نمی توان از اهمیت مشارکت و همدلی جریان های ضدقدرت با آن غفلت ورزید. گرچه در وجه اثباتی خود که از محدودیت های اجتناب ناپذیرتوانائی انقلاب در استقراربدیل برمی خیزد، نظم کهن در شکل  جدید ساخته می شود. اما نباید آن را ذاتی ثابت و غیرمتحول در انقلاب تلقی کرد. چنان که می دانیم انقلاب َمدی است که همه جامعه را در برمی گیرد و بهمین دلیل بازیگران گوناگونی در آن به شنا و موج سواری و مصادره کردن آن می پردازند. نیروهای مدافع مناسبات قدرت با تمامی قوا و نقش آفرینی سعی می کنند که از یکسو وجه سلبی آن را کنترل کرده و چاشنی آن را بیرون بکشند و از سوی دیگر به آن جنبه ایجابی موردنظرخود را بدهند. از همین رو تا آن جا که به نیروهای چپ ضدقدرت و جامعه گرا بر می گردد، آن ها ضمن مشارکت فعال و تأییددرهم شکستن نهادهای قدرت و تلاش برای تعمیق آن به سمت مناسبات  اجتماعی بدیل، اما نمی توانند در وجه اثباتی آن در معنای بازتولیدمناسبات قدرت ترک خورده و احیاء نظم موردحمله جامعه ولو با شکل و شمایلی دیگر همراه شوند. این نخواستن یک توصیه و ارزش اخلاقی نیست بلکه با هویت وجودی این چپ سروکاردارد. چپ باید در زمین واقعی خود به کنشگری و نقش آفرینی بپردازد و همانطور که در نوشته آقای نیکفر هم تاکیدشده، چپ نمی تواند با خلع ید از هویت خود به برنامه نویسی برای همه و خلق و یا دولت سازی و مشارکت در قدرت جدید وسوسه شود. چنان که پیشترهم اشاره شد، توسل به قدرت منتزع  و لاجرم سرکوبگر نمی تواند ابزاررهائی از مناسبات قدرت در همه وجوه سیاسی و اقتصادی و اجتماعی اش باشد، و این هم درست است که در هم شکستن ساختارهای موجودقدرت الزاما به معنی مناسبات بدیل نیست و چپ باید بدیل را در متن جامعه و بیرون از ساختارقدرت به پیش برد؛ اما همانطور که اشاره شد اگر نتواند فراتر برود، به معنای آن نیست که تغییرمناسبات قدرت در شرایط مشخص برای یک جامعه به بن رسیده و با استبدادی فراگیر و بی امان، بی اهمیت و بالسویه باشد. گاهی حتی تبدیل بدترین حالت ها به حالت نسبی بهترهم می تواند موجب انقلاب شود. واقعیت آن است که وقتی برای جوامع انسانی وضعیت غیرقابل تحمل شود، منتظربروزبهترین حالت فرضی نمی ماند و باندازه ای که توان داشته باشد سعی می کند که با کندن چاپائی و لو کوچک از فضای به بن بست رسیده برهد. اگر نتواند یک انقلاب عمیق همه جانبه بکند حتی با توسل به انقلابات سیاسی حداقلی هم می کوشد که شرایط به بن رسیده و حاکم برخود را دگرگون سازد.غرض در نظرگرفتن منطق انقلابات و تحولات بزرگ است تا این که مدعی شوم که حتما انقلاب می شود و یا اگر هم بشود حتما پیروز خواهدشد. تأکیدم برآن است که بجای پیشگوئی به تحلیل روندهای اصلی جامعه بپردازیم و در همین رابطه است که چپ و جریان های ضدقدرت و «جامعه گرا» می توانند با ارزیابی از شرایط و احتمالات، خود را برای مواجهه و غافلگیرنشدن در برابرچنان تحولاتی آماده سازند.

نکته پنجم: با در نظرگرفتن نکات فوق می توانیم به وضعیت مشخص ایران نگاهی بیافکنیم:
مبارزه و مقابله با قدرت های منتزع و بیگانه شده و سرکوبگر در کشورهای مختلف،‌ بسته به شرایط حاکم بر آن ها می تواند به اشکال گوناگون صورت پذیرد. کشورایران، تحت حاکمیت نظام اسلامی بلحاظ رشدبشدت ناموزون و تناقض آمیزش-بطوری که یک پا در قرن بیست و یکم دارد و یک پا در قرون وسطا- و با داشتن گسل های انفجاری در حوزه های گوناگون، شاخص است. هم چنین کشوری است با کلکسیونی غنی از انواع  تجربه های انقلابی و شورش و مبارزه تا اصلاح طلبی از نوع دولتی و غیردولتی اش، و بطورکلی جامعه و نظام حاکم بر آن در آستانه چهل سالگی، به معنی واقعی به بن بست کامل رسیده است و مهم تر از آن، این بن بست توسط مردم احساس شده و یا اگر دقیق تر بگوئیم درحال احساس شدن است. از جانب دیگر بسته به آن  که از انقلاب چه بفهمیم و یا انتظاری داشته باشیم می توان ارزیابی دقیق تری از اوضاع داشت. هم بخش پر لیوان را به بینیم و هم بخش خالی آن را. این درست که است که تحقق یک انقلاب کامل و شکل دادن به جامعه سوسیالیستی که نیازمندشکل گیری مناسبات ترازنوین در بطن جامعه و آرایش های طبقاتی و فضای جهانی مناسب با آن است اکنون در وجه غالب و پیشرفته اش وجودندارد، اما از جانب دیگر انقلاب ها فقط با مطالبات حداکثری و فراهم شدن شرایط برای آن ها شروع نمی شوند. وقتی یک سیستم از مناسبات قدرت، موجب انباشت نارضایتی بشود و راه اصلاح و خروج برای آن یافت نشود، جامعه، آن هم با پیشینه ای سرشار از مبارزه و شورش و انقلاب، احساس کند که به بن بست رسیده است، آن گاه وقوع تحولات انقلابی صرفنظر از نتایج و یا تمایل ما، چه بسا اجتناب ناپذیرشود. نیکفر با استنادبه طبقه میانی (متوسط) و ذینع از وضع موجود که بورژواهم نیستند، می گوید در چشم انداز، انقلاب شکل نخواهد گرفت و جامعه دوقطبی نخواهدشد.
 اما واقعیت ها چیزدیگری می گویند: در حقیقت بدون آن که بتوان حکم قطعی صادرکرد، روندهای جاری در ایران هم  به همان سمت و سو در حرکتند. در ایران ما از یک سو با استبداد و انقباض سیاسی و اجتماعی فزاینده و پیشامدرنی مواجه هستیم که در آن قانون و ولایت مطلقه باهم قابل جمع شدن نیستند و با وضعیتی غیرقابل تحمل مواجهیم، بطوری که حاکمان و صاحبان قدرت و مردم ناراضی در دو سمت متضاد در حرکتند. نتیجه چنین وضعیتی شتاب گرفتن فرایندقطب بندی جامعه است. از یک سو با انزوای فزاینده رژیم مواجهیم و از سوی دیگر با شکل گیری صف آرائی اکثریت بزرگی از جمعیت کشور. امروزه وضعیت بحرانی جامعه پس از چهاردهه حکمرانی نظام اسلامی در حدی است که حتی تحلیلگران و اقتصاددانان خودنظام (مثل مسعودنیلی ها) اقرار می کنند که به دلیل کاهش شدیددرآمدعمومی جامعه در طی چندین دهه و افقی و سپس نزولی شدن منحنی رشددرآمدها (کوچکترشدن اقتصادواقعی) و توزیع بشدت ناعادلانه و همراه با فسادگسترده، و همراهی آن با سرکوب و انسدادفزاینده سیاسی و اجتماعی، موجب شده که دامنه نارضایتی ها بطورهمزمان هم طبقه «متوسط» جامعه و هم بخش های تهیدست، یعنی دهک های پائین و میانه را، در برگیرد. بزعم آن ها خیزش دیماه و گسترش سایراعتراضات بخصوص معیشتی و یا علیه حجاب تحمیلی و یا سبک زندگی و...، زنگ خطربهم پیوستن آن ها را بصدا درآورده است و بهمین دلیل ادامه چنین روندی را خطرناک دانسته و دایما نسبت به وقوع یک حریق گسترده و سراسری هشدار می دهند. در همان حال که از شکست  تلاش برای «آشتی ملی» سخن می گویند، از خطرفروپاشی جامعه و جهش کیفی بخش مدرنیته در توازن با سنت سخن هم می گویند، که اگر حاکمیت انعطاف نشان ندهد کنترل خود برجامعه را از دست خواهد داد. یکی از دلایل عدم شکل گیری دو قطبی در طی دهه های گذشته، نقش خط شکن اصلاح طلبان دولتی و مانوررژیم حول آن ها بوده است، اما اکنون خودآن ها نیز با خطربی اعتبارشدن و فروپاشی پایگاه اجتماعی خود مواجه هستند. بنابراین نکته اصلی آن است که وقتی جامعه به بن بست برسد و نظام ناتوان از تأمین رشد و توسعه حداقل باشد، نارضایتی به صفوف اقشارمیانی هم سرایت می کند.
البته هیچ کس نمی داند که  شرایط جهانی و منطقه ای و سایرعوامل چه تأثیری می توانند بر روندفوق داشته باشند. شاید بهترین متحدرژیم در این عرصه ترامپ و سیاست های فاجعه آمیزدولت آمریکا باشد که فرصت تازه ای را برای رژیم جهت روغن کاری حربه زنگ زده «دوگانه دشمن و نظام» فراهم سازد. بهمین دلیل هم، دشوار بتوان از قطعیت اوضاع سخن گفت. در اصل کل جهان با نوعی عدم تعیین همراه است که در ایران هم بازتاب خود را دارد. با همه این ها، نمی توان انکارکرد که واقعیت به بن رسیدن جامعه و ضرورت خروج از آن  به یک احساس فراگیر تبدیل می شود.
  
برای دوقطبی شدن جامعه حول انقلاب سیاسی لازم نیست که مخالفین حکومت همه یا اکثریت سوسیالیست و ضدسرمایه باشند و چون تحقق آن در چشم اندازنزدیک نیست، پس احتمال وقوع دوقطبی شدن در سطحی دیگر را نفی کنیم. حالا روشن ترشده است که پارادایم جنبش واپسگرای اسلام سیاسی که از ایران شروع شد، در کل به مرحله گندیدگی و انحطاط و افول خود رسیده و در چهلمین سالگردش در انزوای شدیدی قرارگرفته است. حال اگر انقلاب را در معنای حداقلی خود با وجهه سیاسی یعنی درهم شکستن ساختارها و نهادهای قدرت مستقر در نظر بگیریم، چرا امکان وقوع انقلاب ناممکن باشد؟ اگر ورودبه پارادایم اسلام سیاسی در ایران کلیدخورد، چرا پائین کشیدن و اعلام پایان آن توسط انقلابی دیگر در ایران رقم نخواهد خورد؟. بی تردید نهادهای سرسپرده نظام چون سپاه و بسیج وجوددارند، اما چه کسی تضمین می کند که با گسترش اعتراضات و اتخاذتاکتیک های مناسب و معطوف به ایجادشکاف، بین بدنه و فرماندهان جدائی نیفتد؟ چنان که در سال 88 بدرجاتی اتفاق افتاد. در حقیقت هرچه رونددو قطبی شدن جامعه پردامنه تر باشد احتمال آن بالاتر می رود. این که هژمونی و گفتمان چه جریانی در این فرایند دست بالا را خواهد داشت خارج از این بحث مشخص است. اما روشن است که فرصت ها و تهدیدهای گوناگونی وجوددارند. در این میان جامعه حتی اگر به راه تونس هم برود، گرچه برای من نوعی به هیچ وجه مطلوب نیست، باز گامی به جلو نهاده است. چرا که صورت مسأله این است که نظام کنونی غیرقابل تحمل شده و جامعه را بسوی جهنم و پرتگاه می برد. معمولا در چنین بزنگاه های مهم تاریخی سؤال بزرگی که در برابرهمه قرار می گیرد این است که آیا باید جلوی سقوط به جهنم را گرفت یا تسلیم سرنوشت شد؟. خیزش های اخیر و تغییرات گفتمانی نشانه هائی از  سمت و سوگیری و نوع پاسخ جامعه به آن سؤال است.

نکته ششم: انقلاب و یک نگرانی بزرگ!
برای اجتناب از اطاله کلام در پایان این نوشته، تنها به یک نگرانی به حق و مهمی که معمولا در ورای احتمال تکانه های بزرگ نهفته است یعنی ترس از سوریه ای و تکه و پاره شدن کشور و رونق گرفتن جنگ های داخلی اشاره کنم که بدرستی می تواند فاجعه ای دراماتیک باشد و نگرانی و خطر آن برای مردم ایران هم مطرح است. بنظرمن این نگرانی در منطقه ای دستخوش آتش و در کشوری بقول معروف با ۷۲ ملت و اهداف و سیاست های مداخله گرایانه برخی قدرت های بزرگ بخصوص دولت ترامپ، نگرانی پرتی نیست و حتی مسئولانه است و همه باید نسبت به آن و چگونگی خنثی کردن این تهدیدها از هم اکنون هوشیارباشیم. اما در این جا دونکته وجود دارد: اول آن که قبل از همه بقاء رژیم و تداوم سیاست های ویرانگرش، خودمنشأ اصلی خطر است و اگر صورت مسأله حذف و راه های دفع خطراصلی به شکل شفافی مطرح نشوند، و اگر گفتمانی ترقی خواهانه و دموکراتیک و سیاست و چشم اندازی روشن در برابرخطراصلی مطرح نگردند و خشم و نارضایتی انباشته شده و اعتراضات گریزناپذیر-همانطور که خیزش های دیماه آن را نشان داد و مقامات رژیم به امکان شروع مجددآن با ابعاگسترده تر هشدارمی دهند- اگر این پتانسیل های خشم و اعتراض به مسیرهای اصلی و سنجیده کانالیزه نشوند، آن گاه خطرسوریه ای شدن نیز جدی تر می شود. نکته دوم و مهم چگونگی دفع این خطراست.
در سطورقبل ار ترکیب دو راهبردمبارزه معطوف به جامعه در راستای شکل دادن به مناسبات بدیل و خودگردان از یکسو، و نبردهای موضعی و سراسری حول مطالبات عرصه های مختلف و پیوندشان با اعتراضات سیاسی جهت تشدید فشاربه قدرت حاکم و درهم شکستن ساختارها و نهادهای قدرت مسلط از سوی دیگر، سخن به میان آمد. در حقیقت به میدان آمدن اعتراضات سراسری لایه ها و اقشارگوناگون جامعه با ماهیت و پتانسیل سراسری مهم ترین عامل مفصل بندی جنبش عمومی و تأمین قوام و دوام همبستگی جامعه در متن تکانه های بزرگ و سرنوشت سازپیشارواست. این جنبش ها را کسی نمی آفریند، آن ها وجود دارند و می توانند ببالند و با یکدیگر هم چون تاروپودیک جامعه وسیع و رنگارنگ پیوند داشته باشند. تنها می توان در آن ها مشارکت فعال کرد و به سهم خود در تقویت و شفاف کردن مسیرحرکت کوشید. امروزه ما با چندین نوع مشخص از این جنبش ها سروکارداریم که تقویت و پیوندآن ها باهم اهمیت راهبردی دارد و در ترکیبشان به جنبش های چندمضمونه به عنوان یک جنبش گسترده ضداستبدادی و مطالباتی شکل می دهند. جنبش مطالباتی «کارگران و معلمان ..»، جنبش زنان و ضد تبعیض جنسیتی، جنبش سبک زندگی، جنبش محیط زیست، جنبش دانشجویان وجوانان و جنبش اقلیت های مذهبی و دگرباوران و مناطق  تحت ستم مضاعف (ملی) و بالاخره جنبش سیاسی و ضداستبدادی-مثل خیزش دیماه- که رأس و قلب طپنده نظام را نشانه می گیرد، می توانند در رنگارنگی و پیوندشان با هم نقش تعیین کننده ای در تحولات آتی بازی کنند. شکل گیری چنین شالوده ای که هم اکنون هم خشت های اولیه آن به عنوان دستاوردسال ها مبارزه در حال فراهم شدن است، در کنارنضج گفتمانی ولو حداقلی اما ترقی خواهانه و خشونت پرهیز، و در برگیرنده مطالبات عمومی و مشترک، می توانند ضامن همبستگی و مانع فروپاشی اجتماعی گردند. در حقیقت سنگربندی مردم در جنبش های دارای ماهیت وپتانسیل سراسری نه فقط می تواند در خارج کردن کشور از مسیربن بست کنونی نقش آفرینی کند، بلکه هررژیم و دولت جایگزینی را هم مشروط به تحقق سیاست ها و مطالبات معین و موردنظرخود نماید. مشارکت و پیوستن چپ های ضدسیستم به این فرایند واقعی و جامعه گرا بدون شک می تواند در تقویت آن و زدودن بیماری فرقه گرائی سودمند افتد. آنگاه  دیگر حباب های سیاسی مجال عروج و جلوه گری نخواهند یافت و بقول نیکفر چندشارلاتان ( شبه سیاسی و از راه رسیده ) و یا چند چهره وسلبریتی نخواهند توانست صدائی بلندتر از صدای کارگران و زحمتکشان و روشنفکران ترقی خواه و چپ داشته باشند.  
  
تقی روزبه- 2018-03-24
منبع:




No comments:

Post a Comment