Monday, November 26, 2018

اسلاوی ژیژک در حسرت یک ترامپ چپ



اسلاوی ژیژک در حسرت یک ترامپ چپ!
نوشته اسلاوی ژیژک در باره بحران جهانی شامل دو نکته اصلی است. یکی ارزیابی از وضعیت حاکم بر جهان و دیگری راهبردی که برای خروج از آن پیشنهاد می کند:
در مورداوضاع بطورخلاصه می گوید که شکاف درونی سرمایه بین بخش لیبرال دموکراسی و پوپولیست راست و ملی گرا، اجماع موجود در این جوامع را از بین برده و باید کار بسودیکی از آن ها یکسره شود. ( گرچه او نمی گوید چرا آن ها نمی توانند از طریق مذاکره و سازش به توافق برسند؟ و چرا حتما باید یکسره شود). او از شق سومی ( به عنوان سنتز) این جدال و راهی میانه برای برون رفت از بحران حمایت می کند.
تا آن جا که به توصیف وضعیت و شقوق احتمالی آن مربوط می شود، شاید نتوان انتقادمهی باو داشت و حتی می توان با توصیف کلی او در باره وضعیت توافق داشت. گرچه در این نوشته به ریشه های چنین بحرانی نمی پردازد و صرفا به توصیف دو رونداصلی اشاره می کند. اما مشکل از آن جا برمی خیزد که او مثل همیشه، همانطور که زمانی درموردمارگارت تاچر، نخست وزیرانگلیس مشهور به بانونی آهنین در پبیشبردنئولیبرالیسم، سرمشق گرفتن از او را به چپ توصیه کرده بود؛ اینک نیز درست برهمان سیاق شیوه ترامپ را به عنوان سرمشقی برای چپ مطرح و توصیه به رفتاری هماننداو کرده است. البته وی در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا هم بین گزینه های موجود، به نحوی نظرمثبتی نسبت به ترامپ داشت، و از این منظر، که انتخاب او می تواند بحران سرمایه داری را تشدیدکرده و تعیین تکلیف کند. بگذریم از این که در نوشته حاضر به خطرپوپولیسم راست و ملی گرا از جمله در برزیل اشاره می کند. چنان که پیداست دراین گونه موارد اسلاوی ژیژک هم چون یک فیلسوف شیفته اقتدارگرائی ظاهر می شود* من پیشتر در مقاله ای با عنوان اسلاوی ژیژک فیلسوفی آزادخواه یا اقتدارگرا؟ و این که چه گونه وی در حسرت یک مارگارت تاچرچپ* است، به طورنسبتا تفصیلی به آن پرداخته ام. اکنون هم با همان تعبیر می توان گفت اسلاوی ژیژک در حسرت یک ترامپ چپ است.

 اما آن چه که به نکته دوم یا راهبردی او برای برون رفت از بحران مربوط می شود توسل وی به سوسیال دموکراسی است، آن هم به یک سوسیال دموکراسی کم رمق تر. او معقتداست که در شرایط کنونی سوسیال دموکراسی حتی با مطالباتی به مراتب رقیق تر از سوسیال دموکراسی کهن به مراتب رادیکال تر از آن است و دلیلش هم حملاتی است که به کوربن یا سندرز می شود. این که چرا جنبش باید علیرغم شکاف عمقی درونی سرمایه و البته انباشت مشکلات برزگ و بی پاسخ مانده ای چون محیط زیست و افزایش شکاف طبقاتی و یا سترون شدن دموکراسی، باید به لاک دفاعی خزیده و با مطالباتی رقیق تر بر روی صحنه ظاهرشود، در نوشته وی  پاسخ های مشخصی برای این گونه سؤالات نمی توان یافت. او سوسیال دمکراسی مدنظر خود را سوسیال دموکراسی سوبژکتیو (در مقابل ابژکتیو)عنوان می کند که در دفاع از یک دولت اجتماعی-مدرن است.
در وهله نخست، نگاه ژیژک قدرت محوراست و هم چنان بر این نظراست که چپ با حضور و یا مشارکت در دولت و ماشین قدرت، و داشتن عزم و اراده لازم و آموختن از امثال مارگارات تاچرها و ترامپ ها می تواند پیش برود. در حقیقت تأکیدبر اعمال قدرت، ویژگی سوسیال دمکراسی موردنظراو را تشکیل می دهد. از همین منظر او یک فیلسوف اقتدارگرا محسوب می شود و نه یک فیلسوف جامعه گرا و آزادیخواه و ضدقدرت و ضدسیستم. البته نباید فراموش کرد که ظهورچنین رویکردی که شاید مشخصه آن را بتوان «سوسیال دموکراسی آمیخته با اقتدار» خواند با توجه به بحران ها و شکاف های عمیقی که سرمایه داری دچارآن شده است، حتی بعضا در صفوف نظریه پردازان سرمایه داری هم حامیان روزافزونی پیداکرده است که از جمله می توان به فوکویاما و نظرات تازه او اشاره کرد*. این رویکرد هم چنین با نگاه فلسفی ژیژک تحت عنوان «یک » نه به «دو» که به «یک اصلی» و ضمائم آن تقسیم می شود نیز خوانائی دارد. و برهمین پایه سوسیال دموکراسی جدید از جنم همان «یک» قدیم و با حذف ضمائمی از آن سرچشمه می گیرد و اقتدارگرایانه و با اراده معطوف به قدرت به جلو رانده می شود. به نوعی، تلویحا یا تصریحا، در نزداین گرایش الگوی اقتدارگرایانه چین که ترکیبی از سرمایه داری و بکارگیری برخی تدابیرسوسیالیستی  است، سرمشقی کمابیش جذاب در جهانی اکنده از بحران محسوب می شود.

البته تحت شرایط مفروضی که تعمیق بحران و توازن قوا ایجاب کند، بطورکلی نمی توان احتمال ظهوراین نوع سوسیال دمکراسی های بقول ژیژک «مصمم و جسور و نترس» را منتفی دانست؛ اما این که چنین گزاره هائی را اشکال پایدار و تثبیت شده به پنداریم و این که آن ها را به عنوان الگوی مطلوبی برای جنبش ضدسرمایه داری و چپ عنوان کنیم ادعائی مخدوش و چالش برانگیزاست. در حقیقت این نوع اشکال میانی و دوزیستی- تازه در صورتی که سرمایه داری به آن تن بدهد- در بهترین حالت دولت های محلل بحران بشمار می روند که طبعا پس از انجام وظیفه خطیرخود در مقاطع بحرانی، تاریخ مصرفشان به اتمام می رسد و جای خود را به سلطه مستقیم نمایندگان کلان سرمایه داران می دهد. احتمال عروج و تثبیت دولت های اجتماعی ( و نه البته از نوع نمایشی آن) در عصری که سرمایه داری جهانی شده و ویژگی اش سلطه انحصارات و غول های بزرگ بر جهان است، حتی از گذشته هم ضعیف تر و به مراتب سترون تر است. در حقیقت دولتی که بتواند این غول های رهاشده را به داخل بطری بازگرداند و آن ها را زیرمهمیزکنترل خویش بگیرد، خود یک تصورخیالی است تا بازتابی از یک واقعیت پیشرو و فرارونده. دولت ها در عصرانحصارات بزرگ اساسا گماشته این غول ها و در خدمت آن ها هستند. چنان که اکنون سال هاست در فروم جهانی سرمایه داران صحبت از افزایش اندکی مالیات بر ثروت های ده ها تریلیونی صاحبان ثروت برای اختصاص آن ها به بهبودشرایط زیستی و آموزشی به حاشیه رانده شدگان است که هیچ گاه نتوانسته است جنبه اجرائی پیداکند. در رویکردی که ژیژک دنبال می کند این نوع سوسیال دموکراسی ها، بیش از آن که امکان عروجشان را از مناسبات و واقعیت های عینی سرمایه جهانی شده و شرایط حاکم و لاجرم توازن قوای برآمده از آن برگیرند و از آن طریق مدلل شوند؛ با امری ذهنی و روانی چون داشتن اراده و مصمم و نترس بودن توصیف و تبیین می شوند. ظهورمارگارت تاچرها و ترامپ ها نیز بیش از آن که به عزم و اراده ویژه این چنین افرادی وابسته باشد، ریشه در تحولات عینی و بحران های زیرپوستی و توازن قوای طبقاتی داشته اند. تاریخا نیز شکل گیری دولت های رفاه قبل از هر چیز محصول رشدمطالبات اجتماعی و فشاراز پائین و جنبش ها از یکسو و توان کنترل نهاددولت توسط سرمایه داری از سوی دیگربوده است. چنان که نگاهی به سرگذشت سوسیال دموکراسی نشان دهنده آن است که سرمایه داری بحران زده و تحت فشارجامعه در مقاطعی ناگزیرشده که از یکطرف تن به عقب نشینی هائی بدهد و از طرف دیگر توانسته آن ها را کنترل کرده و نهایتا تبدیل به بخشی ارگانیک از سیستم خود بکند. ژیژک در نوشته خود نشان نمی دهد که چرا اکنون شرایط عینی و مشخص، بویژه به لحاظ توازن قوا و دامنه بحرانی که سرمایه داری با آن دست بگریبان است، برای برآمدمجدداین نوع دولت های رفاه مناسب است. اما حتی در صورت فراهم آمدن چنین شرایطی، این نوع حالات میانی را که عروج آن ها را ولو به شکل موقتی نمی توان منتفی دانست؛ اما این را هم نباید نادیده گرفت که بیلان کارکردشان نشان داده است که آن ها را تنها می توان به مثابه محللی برای حل بحران و تأمین و ثبات چرخه انباشت سرمایه داری صورت بندی کرد که طبعا جنبش های ضدسرمایه داری نمی توانند با امیدواهی نسبت به آن احساس همذات پنداری کنند. اساسا با جهانی شدن سرمایه و فراینددوقطبی شدن جوامع انسانی بدلیل سیطره مناسبات سرمایه داری و مشخصا تشدیدفرایندفروپاشی و ذوب شدن صفوف «طبقه متوسط»ی که از منابع اصلی تغذیه سوسیال دموکراسی بشمار می رفت؛ اکنون فاقدآن پایگاه اجتماعی کمابیش گسترده است (بخشی از دلایل رشدپوپولیسم راست و ملی گرا از واقعیت همین ریزش نشأت می گیرد).

در اصل وجود«دولت اجتماعی» در معنای واقعی خود، مشروط به آن است که تولید اساسا از ریل «تولید برای سود و انباشت سرمایه» به ریل «تولید برای رفع نیازهای جامعه» تغییرجهت بدهد و گرنه سخن گفتن به نام آن به امری پوچ و «گفتمان فریب» تبدیل می شود. با این وجود این به معنای آن نیست که نمی توان از این نوع شکاف های درونی سرمایه  برای تضعیف سیستم و به عقب راندن تهاجم آن بهره نگرفت: در حقیقت در شرایط بحرانی و شکاف هائی که اکنون سرمایه داری جهانی با آن دست وپنجه نرم می کند، به شرط وجودفشارمؤثر از پائین به سیستم و نقش آفرینی یک جنبش ضدسرمایه داری، می توان فرصت های مهمی را برای به عقب راندن سرمایه داری و تحمیل مطالبات به آن فراهم آورد که خود به معنی هموارکردن راه پیشروی است. اما باید هوشیاربود که مشابه آن چه که تاکنون بوده و منجر به تعرض سرمایه داری در حارترین اشکال خود شده، این فشار و جنبش به درون سیستم قدرت و سازوکارهای آن واریزنشود. کاری که بورژوازی مجرب با بهره گرفتن از تکنولوژی قدرت وکانالیزه کردن آن ها مهارت کاملی کسب کرده است. امید بستن به سازوکارهای درونی سیستم، به معنی مستهلک شدن پتانسیل جنبش است و خروجی آن نیز جز مات شدن و بازتولیدمجددسرمایه داری بحران زده و تثبیت موقعیت آن نبوده و نخواهد بود. به محض دلبستن  و فراگیرشدن امیدواهی به پیشروی از طریق سازوکارهای سیستم، فرایندبازگشت سرمایه داری بحران زده و تحت فشارقرارگرفته به سرشت واقعی خود -سودخواری و استثمارحداکثری- احتناب ناپذیرخواهد بود.
البته اعمال فشارجنبش های ترقی خواه و مردمی به سیستم می توانند برخی تعینات و تغییرات باصطلاح عَرضی را در سوی مخالف سرشت و پویش سرمایه به آن تحمیل و یا تزریق کنند، واقعیتی است که بخشی از مبارزه کارگران و زحمتکشان و کلا جامعه با طبقه مسلط و دولت را تشکیل داده و بهمین دلیل نمی توان اهمیت آن را نادیده گرفت. وجودعینی چنین نبردی می تواند در درون دستگاه قدرت بدرجاتی بازتاب یابد و در حدخود سیاست ها و مطالباتی را به آن تحمیل کند. اما چه به لحاظ عمق و چه ثبات، آن ها اکیدا مشروط به تداوم فشار از بیرون به سیستم هستند که خود تابعی است از درجه خودآگاهی و خودسازمان یابی آن ها و میزان همذات و یا ناهم ذات پنداری آن ها با سیستم. به بیان دیگر در شرایطی که سرمایه جهانی شده و انحصارات جهان گستر نقش اول را دارند، و با در نظرداشت این واقعیت که دولت ها بیش از هر زمانی اساسا کارگزارآن ها محسوب می شوند، حتی امکان شکل گیری سوسیال دموکراسی های رفاه تجربه شده و بقول ژیژک کهن، در گروفراتررفتن سطح مطالبات جنبش از چارچوب رفرم های درون سیستمی است. جنبش ها با توجه تجارب تاکنونی و نیز عمق بحران و خطراتی که رشدسرطانی بورژوازی آینده نه چندان دوربشریت را تهدید می کند، ناگزیرند که نقاط بالاتری را هدف بگیرند و در همین راستا ظرفیت های تازه ای از خود را به نمایش بگذارند. از آن جائی که چنین مطالباتی بطورعینی وجود دارند و نظام سرمایه داری هم  قادر به پاسخ گوئی آن ها نیست؛ می توان پتانسیلی را تصورکرد که تحت شرایط معینی با فشار از پائین و از سوی جامعه تحت سیطره، بتواند مطالبات اجتماعی و رفاهی را به دولت ها تحمیل کند. در چنین شرایطی دولت های اجتماعی نوین (به عنوان حلقات واسط و گذار) می توانند شکل بگیرند و بتوانند تاحدی کارکردماشین دولت هم چون کارگزارسرمایه را تحت الشعاع قراردهند. چنین روندی اگر نخواهد هم چون تجربه های قرن گذشته در چارچوب سرمایه داری مستهلک شود، باید بتواند با مطالبات و آرایشی رادیکال تر از گذشته واردمیدان شود و در چشم اندازخود به نوعی دولت گذار به «نه دولت» را در تضادبا دولت به معنای نهادحاکم برجامعه و تأمین شرایط تولید و بازتولیدسرمایه و چرخه انباشت آن، و نظام طبقاتی را پیشاروی خود داشته باشد. چنین چشم اندازی به معنای فرایندی برای فراتررفتن از تجربه «سوسیال دموکراسی کهن» و سیطره مطلق سرمایه داری است. و حال آن که سوسیال دموکراسی مدنظراسلاوی ژیژک را بفرض آن که سرمایه داری خود از بالا به آن تن بدهد، تنها می توان به عنوان تضادهای درونی سیستم و حتی به نوعی بهره گیری از تکنولوژی قدرت صورت بندی کرد که سرمایه داری تاریخا از آن به عنوان محلل بحران بهره گرفته است. همانطور که قبلا هم اشاره شد بهره گیری تاکتیکی از این نوع شکاف ها و حتی ترجیح آن ها را به سایربدیل های درون سیستم چون لیبرال دموکراسی حاکم که دستخوش بحران شده و یا ملی گرائی شبه فاشیستی که به عنوان یک مدعی تازه نفس در حال عروج است، نمی توان جایگزین وجه اصلی کنش جنبش های ضدسرمایه داری و چپ کرد.
 مساله اصلی آن است که این نوع «سوسیال دموکراسی های کهن را» چه گونه صورب بندی می کنیم؟ به عنوان بخشی از سازوکارسرمایه داری و بهره گرفتن از تکنولوژی قدرت با هدف تثبیت نظام سرمایه داری،  و از همین منظر بهره گیری از شکاف ها توسط یک جنبش مستقل ضدسرمایه داری  یا نه؟

تلخیص نظرژیژاک و چه باید کرداو:
ایالات‌متحده ( والبته نه فقط آن) با دو نوع نگاه به حیات سیاسی و اجتماعی روبه‌روست، پوپولیستی‌ـ‌ملی‌گرا و لیبرال‌ـ‌دموکراتیک. این رویارویی منعکس‌کننده‌ی پیکار طبقاتی است اما به‌روشی جابه‌جاشده: پوپولیست‌های راست‌گرا خودشان را صدای طبقه‌ی کارگر سرکوب‌شده معرفی می‌کنند درحالی‌که لیبرال‌های چپ‌گرا صدای نخبگان جدید هستند. چنین وضعیتی نمی‌تواند برای مدت نامحدود دوام بیاورد، اجماع جدیدی مورد نیاز است. دست‌آخر هیچ راه‌حلی برای حل‌وفصل این تنش‌ها از راه مذاکره وجود ندارد: یک طرف باید ببرد یا کل صحنه باید دگرگون شود. «عظمت» بیمارگونه‌ی ترامپ این است که او به‌طورموثر عمل می‌کند ـ از شکستن قواعد (نانوشته) و نوشته‌شده‌ی برای تحمیل تصمیماتش ابایی ندارد.
چپ به‌جای سرزنش‌کردن ترامپ، باید از او بیاموزد و همان کار را انجام دهد. وقتی شرایط اقتضا می‌کند باید بی‌شرمانه کارناممکن را انجام داد و قواعد نانوشته را شکست. شوربختانه، چپ امروز از قبل از هرگونه کنش رادیکالی وحشت‌ دارد ــ حتا زمانی‌که در قدرت است تمام‌وقت نگران است چه باید کرد؟
به‌جای خود را باختن و دستپاچگی، باید دل‌وجرئت یافت و از این لحظه‌ی خطرناک به‌عنوان یک فرصت استفاده کرد. فکِر جدید یعنی فضای مشترک جدیدی که چپ باید مهیا کند دقیقاً همان بزرگترین دستاورد سیاسی ‌ـ ‌اقتصادی اروپا است: دولت رفاه سوسیال‌ـ‌دموکراتیک.

باید بین «سوسیال دموکراسی ابژکتیو» در تقابل با «سوسیال دموکراسی سوبژکتیو» تقاوت قائل شد: سوسیال دموکراسی به‌منزله‌ی نمایش مجلل احزاب سیاسی و «سوسیال دموکراسی» به‌سان «فرمول سیستمی» که با دولت مدرن در حکم دولت مالیات‌ها، دولت‌ـ‌زیرساخت‌‌ها، دولت حاکمیت قانون و نه کم‌اهمیت‌تر از سایرین به‌سان دولت اجتماعی و دولت درمان‌گر» شناخته می‌شود. پیمان نوپای میان سندرز، کوربین و واروفاکیس اولین گام در این راه است.  تنها راه برای شکست‌دادن واقعی ترامپ و بازپس‌گیری عناصری از لیبرال دموکراسی که ارزش حفظ‌‌ شدن را دارند این است که در دل بدنه‌ی اصلی لیبرال دموکراسی شکافی فرقه‌گرایانه بیندازیم.
تقی روزبه  ۲۵ نوامبر۲۰۱۸
منابع:
چپ باید از ترامپ بیاموزد
 http://www.iran-chabar.de/article.jsp?essayId=89951   اسلاوی ژیژک فیلسوفی آزادیخواه یا اقتدارگرا
رمزگشایی از سخنان جدید نظریه‌پرداز «پایان تاریخ با نظام لیبرال دموکراتیک»؛ آیا فوکویاما قبای سرخ به تن کرده است؟  
*- این نئوسلطنت طلبان که از هم اکنون که هنوز نه ببار است و نه بدار،برای مخالفان خود خط و نشان می کشند‌ و تهدید به شکستن قلم پایشان می کنند، اگر آبی برای شناکردن کردن پیداکنند چه خواهند کرد؟ (نگاه کنید به تهدید ده جریان فدرال دموکراتیک توسط همین معرکه گیرگویانیوز).







No comments:

Post a Comment