"دولت جهانی سوسیالیستی" یک تناقض تمام عیار!
دولت با پسوندسوسیالیستی- دولت سوسیالیستی- خود یک تناقض ( پارادوکس) کامل است. نزدیک به یک قرن با همه بالا پائین هایش تجربه شد و دیدیم که چه هیولائی از آب در آمد و هنوز هم نمونه چین را داریم که چگونه پا به پای آمریکا در نابودی طبیعت، در استثمارنیروی کار و تسخیرجهان به رقابت می پردازد و سودای سبقت گرفتن از آن را دارد و چگونه به سرمایه داری بحران زده و از نفس افتاده جان تازه ای بخشیده و می بخشد.
در حالی که سرمایه داری خود گرفتارچالش های لاینحل دولت جهانی است و معلوم نیست که سیاره مسکونی بشر تا پایان همین قرن هم چگونه بتواند بسلامت از آن عبورکند، اقتباس و الگوبرداری از دولت (فرضی) جهانی سرمایه داری تحت عنوان دولت جهانی سوسیالیستی، هم چون بدیل آن تا چه حد می تواند اعتبارداشته باشد؟. البته چنین مدلی تحقق هم پیداکند چیزی جز یک سرمایه داری دولتی اقتدارگرای جهانی نخواهد بود که تصورمصائب و پی آمدهایش بر عهده خوانندگان!. سوسیالیسم اقتباس شده از سرمایه داری و الگو برداری از آن از دیرباز آفتی بوده است که به جان سوسیالیسم افتاده و به گمان من هیچ ربطی به بدیل ندارد، و حاصل این گونه رویکردها نیز دانسته و ندانسته جز بازتولیدسرمایه داری دچاربحران در اشکالی نوین و ماندگارساختن آن نبوده است.
قدری هم به خود سوسیالیسم و رابطه اش با دولت نگاهی بیانداریم. مارکس و همه کمونیست های هم نظر با وی قبل از آن که اخلافشان در طی این صد و اندی سال در سیستم حاکم استحاله پیداکنند و به نسخه برداری از آن متوسل شوند، و قبل از این که تلقی از دولت بجای امحاء و درهم شکسسته شدن به فرشته و حبل المتین نجات تبدیل شود، بی کم و کاست همواره از درهم شکستن ماشین دولتی و نه دست به دست شدن آن سخن می گفتند. این یک اصل بنیادی و راهبردی برای آن ها بوده است و بقیه رویکردها و نظر پراکنی ها تاکتیک هائی بوده اند در خدمت آن. چرا که در نزدمارکس، و بدرستی، دولت اتوریته جداشده از جامعه و حاکم برآن بوده است. پروژه مارکس، انحلال آن و ادغام مجدد دولت با جامعه و حل دوپارگی و از خودبیگانگی جامعه بوده است. البته در مقام عمل ِ به این پروژه، مارکس بر این نظر بود که این پروژه یک شبه ممکن نیست و مرگ دولت باید به تدریج صورت گیرد. دولت در طی یک روند پژمرده شده و نهاتیا محومی شود. بنابراین او در دوره انتقال به دولتی روبه زوال و در حال پژمرده شدن که معنای عملی اش چیزی جز محوطبقات و بالندگی توان خودگردانی جامعه نبوده، باورداشت (مهم است که بین خودگردانی و دولت هم چون اتوریته ای جدا از جامعه خلط مبحث نشود). تصور او- براساس آگاهی و تجارب زمان خود- آن بود که اگر پرولتاریا تصدی ماشین دولتی را به عهده بگیرد می تواند این مهم را- رسالت پژمراندن و مرگ دولت را- انجام بدهد (بین پژمرده کردن دولت و رویکردمتضاد آن یعنی تقویت دولت هم نباید خلط بحث شود). اما تناقض اصلی در خوداین هدف با ماهیت ماشین دولتی و کارکرد و الزامات آن بود. از سوی دیگر به عنوان یک اصل بنیادی که بدون آن تحقق سوسیالیسم رهائی بخش مدنظراو پا در هوامی ماند، مارکس معتقد بود که سوسیایسم تنها می تواند بدست خودکارگران صورت گیرد و لاغیر، و برهمین اساس بر توان خودرهائی پرولتاریا پای می فشرد. دریپر در این مورد می گوید تمامی دستاوردهای دیگرمارکس- از جمله کاپیتال با همه اهمتیش- در برابراهمیت اصل خودرهائی، فرعی محسوب می شوند و همگی در خدمت تبیین و اثبات آن هستند (نقل به معنا). اما تحقق این پروژه در مقام عمل (و در پراکسیس به عنوان نظریه فلسفی مارکس در باره رابطه تئوری و عمل) با دست اندازهای جدی مواجه گشت. در مقام عمل برای تشکیل دولت، به ناگزیر پرولتاریا به برگزیدگان و نمایندگان و حزب و... تنزل پیدا می کردند که بجای پرولتاریا و به نیابت از آن ها می خواستند این کار را انجام دهند. اما نطفه فاجعه در همین جا بسته شد. یعنی توسط وروداتوریته های جداشده از جامعه به پروژه رهائی بخش مارکس و از جمله رهائی از اختاپوس دولت. قراربود که اتوریته و شراعظم یعنی دستگاه دولت درهم شکسته شود از طریق پژمرده کردن و زوال آن، اما به جایش هیولائی مهیب تر و با ضمائم به مراتب سرکوبگرتر از نوع متعارف خود متولدشد. در عمل خوداین برگزیدگان (فرض کنیم که این گزینش ها کاملا دموکراتیک و واقعی هم صورت پذیرفته باشند) جایگزین طبقه شدند؛ اما اصل درهم شکستن ماشین دولتی و تحقق سوسیالیسم بدست کارگران که فرض مسلم مارکس برای ساختن سوسیالیسم بود، به محاق رفت. دل بستن به یک سری قوانین و ضوابط و مقررات و.. ولو زیبا بر روی کاغذ یعنی مهملات و افسانه های ساخته و پرداخته و اغواگرانه بورژوازی که برای فریفتن جامعه نسبت به واقعیت ربوده شدن اقتداراجتماعی آن توسط دولت صورت می گیرد، در بهترین حالت چیزی جز خودفریبی نیست. چرا که اتوریته های جداشده، و نفس این عمل، اولا به معنی خلع یدواقعی از خودجامعه و ربوده شدن اتوریته از چنگ انتخاب کنندگان است و در اصل سرکوب و دوپارگی جامعه در همین نقطه صورت گرفته است و ثانیا این اتوریته است که در پشت این مقررات پنهان شده و به آن ها معنا می دهد تا هم چون ابزاری برای کنترل دولت توسط جامعه. این مساله عینا البته با اشکال بسی فریبنده تر و رازورزانه تر درهمین کشورهای سرمایه داری موجودهم دائما صورت می گیرد و این که پارلمان ها وآراء مردم تا چه حد نمایشی و تحت کنترل بورژوازی بویژه بخش های مالی آن باشد چنان عریان شده است که نیازی به به توضیح بیشتر ندارد. تجربه یونان و سرنوشت آراء مردم و برخوردترویکا با آن ، خود روشن ترین بیان همین واقعیت است.
البته اگر قراربود به عنوان پروژه سوسیالیستی به نظام نمایندگی و برگزیدگان بسنده نشود، باید بجای تصرف دولت و به خدمت گرفتن آن، به فکر امحای دولت و درهم شکستن اش هم چون یک استراتژی و تاکتیک های معطوف به آن می بودیم. وحال آن که در شق نخست درهم شکستن ماشین دولتی و روندپژمرده سازی آن با هدف مرگ آن به تعلیق در آمده و به یک باورآخرالزمانی تبدیل شده است. چرا که برخلاف چنین تصورساده انگارانه، دولت ابزاربی طرف نیست و اساسا ابزارنیست که مثل آچارفرانسه برای هرپروژه ای ولو با هدف های متضاد بکارگرفته شود. عصاره و فشرده جامعه طبقاتی و سرمایه داری است و ماهیتا با آن همذات و هم سنخ است. دولت امرخنثی نیست بلکه خود (در عصرسرمایه داری) از جنس مناسبات سرمایه داری و جانمایه آن است. این که دولت عصاره جامعه سرمایه داری است نظرخودمارکس هم بود. در اصل هرنوع جدا شدن قدرت از جامعه و از یدکارگران و زحمتکشان هم چون سوژه های تاریخی و نه ابژه ها، به عنوان پدیده ای همذات با سرمایه و سرمایه داری و جفت جدانشدنی آن، با ماهیتی بورژوائی و ضدسوسیالیستی، نافی دموکراسی مشارکتی و مستقیم، در تضادبنیادی با پروژه رهائی بخش سوسیالیستی است و با هیچ چسبی نمی توان آن را چون پسوندی به سوسیالیسم وصل کرد. باور به این خرافه که گویا چسباندن پسوندسوسیالیستی به دولت ماهیت آن را دگرگون می کند، و اشاعه این ادعا هم چون یک آگاهی کاذب و فراگیر، حقیقت تجربه سوسیالیستی قرن بیستم را تشکیل داده و فرجام آن را رقم می زند. که البته نهایتا هم با جداشدن این پسوند از دولت در پی فروپاشی ها، دولت بدون چنین پیرایه های کاذب در جایگاه اصلی و عریان و بی روتش شده خود نشست.
باین دلیل تجربه قرن بیستم را می توانیم در عبارتی فشرده تجربه چسباندن این پسوند به دولت و سپس جداشدن آن بدانیم. دولت وقتی وجود پیداکرد که به عنوان اتوریته از بدنه جامعه جداشد و وقتی انحلال پیدامی کند که مجدا با بدنه جامعه ادغام شود که در این صورت دیگر "نه دولت" خواهد بود. بی تردید مکانیزم های هم آهنگ کننده و اداره امورجامعه بدور از اتوریته های جدا از جامعه، وجود خواهند داشت چرا که کنش جمعی و پیچیدگی اداره زندگی و تولید برای موجوداتی اجتماعی و آگاه و آزاد چون انسان، هم چنان وجود خواهند داشت اما این ربطی به اتوریته های جداشده از مردم و دولت (و کنترل جامعه توسط آن ها) ندارد و با توجه به محتوای دائما غناشونده جامعه و پیچیدگی ها و تغییرات مداوم مناسبات انسانی و دست آوردها و فناوری ها و امکانات ارتباطی، تعیین پیشاپیش نوع و شکل مشخص برای آن ها ناممکن بوده و خصلت کشف و مکاشفه دارد. اما جهت گیری ها و راستاهای اصلی رویکردرهائی بخش چون اصل خودگردانی و دموکراسی مستقیم و سازمان یابی افقی، جوامع متکثر و چندفرهنگی و آزاد و... تولید و اقتصادمبتنی بر نیازها و بر تعاون و همبستگی بجای سود و بازار، و البته هم چنین تولیدی که در انطباق با الزامات حفظ محیط زیست و بهره گیری مبتنی برامکان تجدید پذیری آن.... باشد.
مساله اصلی در فاجعه سوسیالیسم دولتی، نادیده گرفتن این واقعیت زمینی بود: قدرت وقتی از بستر و بدنه جامعه جدا شود، نه فقط بطورکیفی تغییرماهیت داده وغیرقابل کنترل می شود، بلکه خود کنترل جامعه و نیازهای آن را بدست می گیرد و منجر به بازتولیدمداوم طبقات می شود. قدرت نیز هم چون سرمایه یک رابطه اجتماعی است و انباشت آن همزادانباشت سرمایه است و متأسفانه توسط این چپ هنوز نقدواقعی نسبت به قدرت صورت نگرفته است. اتوریته جداشده بنا به سرشت و پویش خود فاقدتوان و اهرم پژمرده ساختن و کنترل خویشتن است و از سوی دیگر جامعه ای که بدین ترتیب خلع ید می شود نیز فاقداهرم لازم برای پژمرده کردن دولت و مرگ آن است، مگر آن که علیه سیستم به شورد. دل خوش کردن به قوانین حقوقی و ضوابط و... همه و همه برای فریب و رازآمیزکردن همین حقیقت ساخته شده اند و جز فریب خود و جامعه نیست. اتوریته جداشده به سرعت از منشأ مولدخودفاصله گرفته و قائم به خود و طبقات بورژوازی می شود که خواهان چنین اتوریته هائی هستند و اساسا بدون این اتوریته و دولت قادر به انباشت سرمایه و تحکیم سلطه خود نیستند. بنابراین توهم نجات و یا بیرون کشیدن دولت از شربورژوازی و سوسیالیستی کردن آن یک توهم خطرناک است که بویژه در مواقعی که بورژوازی دچاربحران می شود که فراوان هم گرفتارش می شود، برای کمک به بازتولید آن به دادش می رسد. فقط باید به افسانه نمایندگی به نیابت از سوژه های خلع ید شده (ابژه ها )، یعنی به روایت بورژوازی از دموکراسی و نمایندگی را باورداشت تا نسخه های المثنای نظا م بورژوازی را با اتیکت سوسیالیسم به خوردخود و جامعه داد.
خلاصه و لب کلام آن است که قدرت و اتوریته وقتی از جامعه جداشود، که دولت تجسم عالی این جداشدگی است، تغییرماهیت داده و به نیروئی مستقل و غیرقابل کنترل، و به دستگاهی در انطباق با منافع بورژوازی و نخبگان آن تبدیل می شود و با هیچ نوع قسم نامه و مرامنامه و پیمان وفاداری هم این معضل و پارداوکس حل شدنی نیست. این روندی است که اتفاق افتاده است و جلوی چشمان ما هر روزهم دارد اتفاق می افتد ولی هنوزعده ای در سودای بازگرداندن آب رفته به جوی هستند. گوئی هیچ درسی برای آموختن از تجربه قرن بیستم وجودندارد. ولی اگر مارکس زمانی چنان فرضیه هائی را در رابطه با تصرف دولت می پروراند که تجربه ما بعدخود را نداشت، ما که تجربه 150 سال مابعدوی وی را در پشت سر داریم، نمی دانم چرا باید در حالی که دنیا را آب می برد مارا خواب می برد و هم چنان اندرخم یک کوچه سرگردان باشیم.
فرایافت سه گانه در برابر دولت ها!
1- برای امحاء دولت هم چون نیروئی جدا از جامعه و حاکم بر فراز آن، هم چون یک اصل رهائی بخش باید پای فشرد. و برای آن مدافعان سوسیالیسم و کارگران و زحمتکشان باید قبل از هرچیز خود را از چنبره خفه کننده همذات پنداری با دولت ها هم چون راه نجات، حتی دولت های باصطلاح خیلی خودی (مانند دولت سیریزا در یونان) بیرون بکشند تا بتوانند به اهرم فشارواقعی برای امحاء دولت ها و پژمرده ساختن آن ها تبدیل شوند.
2- در راستای امحاءدولت و تا لحظه تحقق آن، نحوه مواجه با دولت های موجود حائزاهمیت است. کارکرددولت ها همواره دارای دو جنبه بوده است: از یکسو وجه طبقاتی داشته که در آن تأمین نظم و شرایط بازتولیدسرمایه و بورژوازی (طبقه حاکم) کارکرداصلی آن ها را تشکیل می داده است که اساسا در خدمت تأمین سلطه طبقات فرادست و سرکوب مقاومت طبقات فرودست بوده است، و از دیگرسو دولت ها برای تداوم وظیفه فوق و تأمین نظم ناگزیربوده اند که به نیابت از جامعه و نیازهای آن به درجاتی دارای وظایف اجتماعی و تأمین امنیت هم باشند. در برخوردبا این دوکارکرداصلی و فرعی، طبعا تا جائی که به طبقات برخوردار مربوط بوده است آن ها علی القاعده بر تقویت کارکردطبقاتی و اصلی دولت و تضعیف و یا حذف خدمات اجتماعی پای فشرده اند. و متقابلا طبقات فرودست بر تقویت وجوه اجتماعی آن. در هرحال از دیرباز همواره کشمکش بین این دوجه به عنوان بازتابی از کشمکش های جامعه در دولت ها برقراربوده است. مثلا در دولت کنونی آمریکا بین جمهوری خواهان و اوباما کشمکش بین این دوجه سخت بارزاست. از این رو تا آن جا که به جنبش های اعتراضی و نیروهای چپ و مترقی مربوط می شود، می توان و باید با تحمیل مطالبات اجتماعی بویژه مطالبات سوزان و فراگیر با تکیه بر فشاراجتماعی طبقات فرودست و نه دخیل بستن از بالا و مشارکت در قدرت، رفرم های معینی را درحوزه ها مختلف اقتصادی و سیاسی و اجتماعی و زیست محیطی به دولت ها تحمیل کرد. بی تردید چنین رفرم هائی هیچ گاه بسنده و حلال معضلات نخواهند بود اما راه گشای حرکت مستقل و نیرومند تر چرا.
3- بدیهی است که دو سر فصل اصلی پژمراندن دولت، تقویت خودگردانی و مجامع خودگران از یکسو و سازمان دادن اقتصادیات مبتنی بر نیازها و ارزش مصرف و نه مبادله برای سود و انباشت سرمایه از سوی دیگر است. بی تردید تحقق کامل این ها بدون سرنگونی و یا درهم شکستن سیستم حاکم و البته چشم اندازبدیل های واقعی ممکن نیست. با این همه هیچ نظم جدیدی بدون آن که یاخته ها و ساختارهای اولیه آن در نظم کهن شکل گرفته باشد ممکن نیست. اما باید تأکید کرد که مراد از یاخته ها و پیش شرط های نظم آتی و موجود در زهدان نظم کنونی که لازمه فراسورفتن است، به معنی بهره گیری از روندهای ضدسیستمی موجود در دل سیستم حاکم و شکل دادن به مجامع و سازوکارهای بدیل بر مبنای همبستگی ها و شبکه های همیاری، تعاونی ها و کمونالیته هائی است که هیچ گاه جامعه بشری بدون آن ها نبوده است و امروزه هم بیش از هر زمانی زمینه های تکوین آن فراهم است و تقویت آن ها بر بسترشرایط موجود و نه البته متوسل شدن به سازوکارهای نظم مستقر. اگرمناسبات سرمایه داری و کالائی شدن همه حوزه های زندگی را نه فقط کارخانه ها و محیط های کاری را، اشغال کرده است و همه جامعه را به یک کارگاه بزرگ تبدیل کرده است، و لاجرم همه را تحت فشار و کنترل قرارمی دهد، اگر دچارفوران بحران های متعدد و همزمان هستیم که بطورمستقیم محصول تاخت و تازنئولیبرالیسم در طی چندین دهه اخیراست و انفجارمهاجرت نمودی از آن است، خطربازگشت ناپذیرشدن ویرانی ناشی از غارت طبیعت که ممکن است اکوسیستم کل سیاره، تنها خانه مشترک بشر را، با همه پی آمدهای وخیمش بهم بریزد، یکی دیگر از آن هاست، توزیع به شدت نابرابرثروت های اجتماعی که صاحبان نیمی از ثروت جهان را می توان در اتوبوسی دو طبقه جای داد (همان شکاف یک درصدی ها و 99درصدی ها)، فوران جنگ و عنان گسیختگی بنیادگرائی و ده ها و صدها مسأله حاد و حل ناشده، اگر شرایط عینی نیستند پس چه هستند؟ اگر سوسیالیسم در شرایط گندیدگی سرمایه نتواند بدیل باشد چه موقع بدیل خواهد بود؟ البته در گذشته تلاش هائی برای شکل گیری جوامع خودگردان صورت گرفته است، اما امروزه با بحران جهانی شده و تعمیم یافته ای مواجه هستیم که تأثیرخود را بر زندگی کل بشر بجا نهاده است. گندیدگی سرمایه داری فراگیرشده و به اوج تازه ای رسیده است، و سایل تولیدثروت و امکانات ارتباطی انسان ها جهش کیفی کرده است، از این رو زمینه های عینی برای زندگی مشترک و مبتنی بر تعاون و همبستگی در مقیاس گسترده تری نسبت به گذشته موجوداست و در عین حال درس ها و تجربه های بزرگی از ناکامی ها داریم که به ما می آموزد لااقل چه چیز هائی را نباید تکرارکرد!
بحران پناهندگی و رابطه آن با بحران سرمایه داری
سرمایه داری در فازجهانی سازی خود بدلیل تحمیل توسعه ناموزون و استیلاجویانه توسعه خود بر جهان برابعادشکاف های مرکز و حاشیه بسی افزوده و آن را به مرزهای بحران و انفجار رسانده است ( بحران مهاجرت قبل از هرچیز نشانه این شکاف است). البته این مرکز و حاشیه سازی فقط منحصر به رابطه کشورهای پیشرفته سرمایه داری و جهان پیرامون نیست بلکه نه فقط در دل خودجهان سرمایه داری هم به درجاتی جریان دارد بلکه در جهان پیرامون هم جزایرثروت و فقر در جوارهمدیگر با ابعادبه مراتب بیشتری بیداد می کند. در حالی که حرکت سرمایه هم چون بهمنی اقتصادهای سنتی و محلی را نابود و تابع قوانین آهنین بازار کرده و نیروهای بی کرانی را با ویران کردن مناسبات معیشتی موجودی که خارج از حوزه نفوذبازارجهانی وجود داشتند، آزادساخته است بدون آن که قادر به جذب آن ها در مناسبات تازه باشد و در حالی که خود در هرگوشه و نقطه جهان ابرازوجود می کند و "جهان وطن" است و تقدس مرزها برای سرمایه را درهم شکسته است، و هم چون جاده یکطرفه قواعد و تقدس مرزها و امتیازات متعلق به دولت ملت ها را بسودسرمایه گشوده است، اما همزمان راه های حرکت و جابجائی نیروی کار و مردمان جوامع ازهم پاشیده به خارج از مرزها را بسته و تحت کنترل نگهداشته است. این تناقض و رفتاریک بام و دوهوا آشکارا هم چون آواری به روی مردم و جامعه بشری فرودآمده و ترکش های آن چون بومرنگی بسوی خودمراکزاصلی سرمایه داری نیز کمانه می کند. در واقع سرمایه داری در فازجهانی سازی خود با تولیدفقر و حاشیه نشینی و البته جنگ به مثابه ادامه این سیاست ها، و حمایت از دولت های استبدادی و ایجادجوامع بشدت ثروتمند و فقیر در جواریکدیگر و مرزهای تحمیلی بر مردمان منطقه، همان بلائی را در مقیاس جهانی بر سرمردمان جهان در آورده است که زمانی در حیطه دولت- ملت ها بر سرروستاها و معیشت بومی و پرتاب آن ها بسوی مناطق اطراف شهرها و تولیدحاشیه نشینی و حلبی آبادها آورده است، بدون آن که قادر به جذب بخش بزرگی از این نیروهای کنده شده از مناسبات کهن به درون سیستم و مناسبات جدید و شاغل کردنشان باشد.
به عبارت دیگر آن چه را که امروز می بینیم ابعادجهانی یافته همان روندی است که در داخل دولت- ملت ها با تخلیه روستاها و مناطق کوچکتر با تجمع حول شهرها و حاشیه شهرها مواجه بودیم. این روند با میدان دارشدن نئولیبرالیسم در طی چندین دهه گذشته ابعادوحشتناکی پیداکرده است. نباید فراموش کنیم که نئولیبرالیسم زمانی تعرض بزرگ خود را آغازکرد که از برکت دست آوردها و فناوری های جدید و عدم جنگ های جهانی، تولیدثروت های اجتماعی افزایش یافت. در چنین شرایطی ضرورت بازتوزیع مجدد ثروت های اجتماعی در جامعه در مقیاس نوینی، از طریق گسترش کارکرددولت های رفاه و کاهش ساعت کارروزانه برای کارگران شاغل و امکان جذب نیروهای تازه وارد و بیکار فراهم شده بود. در منازعه بین تجدیدسازماندهی به سودانباشت سرمایه یا بسود رفاه جامعه و توزیع عادلانه ترثروت و تخصیص آن به نیازهای اجتماعی و فراهم شدن زمان فراغت بیشتر برای کارگران و زحمتکشان، نئولیبرالیسم با تغرض خود کفه را بسودسرمایه بهم زد. بجای کاهش ساعت کار شاهدافزایش و بی ثباتی در آن و تعرض گسترده به همه دست آوردهای اجتماعی تا کنونی کارگران و به دولت رفاه شدیم. بهرحال، بیکاری و افزایش آن بیش از پیش به امری دائمی و ساختاری تبدیل شد. در اینجا نیز یک دگم بزرگ در موردصف آرائی طبقاتی و نیروهای ضدسرمایه داری عمل می کند. بکارگیری فناوری ها و وسائل تولیدی و ارتباطی نوین، موجب مازاد نیروی کار و جمعیت اضافی در ابعادجدیدی شد که با مسلط شدن منطق سودآوری هرچه بیشتر، سرمایه داری قادر به جذبشان نیست. وجودچنین نیروی مازاد (درکنارکار بی مزدخانگی و امثال آن) فی الواقع یکی از شروط و عناصرمهم چرخه بازتولیدسرمایه داری و از جمله فشاربیشتر به نیروهای شاغل بود.
بنابراین در چرخه بازتولیدگسترده سرمایه ما با بخش روزافزونی از نیروی آماده بکاری که دیگر حتی نیروی ذخیره هم محسوب نمی شوند که بتوان از آن ها در دوره های رونق بهره گرفت، اما وجودشان برای تأمین سودهرچه بیشتر و بازتولیدسرمایه لازم است، مواجه می شویم. این ها نیروهائی هستند که زیرفشارسرمایه پرس شده و طرد می شوند. پس اگر آن ها از سوی سرمایه طرد می شوند و بخشی از عوامل و عناصرلازم برای تأمین چرخه بازتولیدنظام سرمایه داری محسوب می شوند، لاجرم ما با طردشدگان و حذف شدگان هم چون بخشی از استثمارشوندگان مواجهیم که زیرفشارسرمایه داری به معنی واقعی چیزی برای از دست دادن ندارند، حتی مقوله ای بنام شغل را. به این ترتیب ما با موضوع اضافه جمعیت روزافرون و فراتر از ظرفیت جذب سیستم در یک مقیاس جهانی مواجهیم که در حاشیه جهانی که دهکده اش می نامیم، و به همر اه روند مشابهی که در درون دهکده جریان دارد، تلمبارمی شوند. که جنگ ها نیز هم چون چاشنی انفجاری بر آن دامن می زنند. هجوم انفجاری پناهندگان بخشی از همین رونداست. مهاجرین را باین اعتبار باید از کنشگران و پیشقراولان فتح جهان بی مرز و گشودن دروازه های شهروندی جهانی، علیه نظم موجود و ایجاد گسست و ترک در دیواره های آن دانست. در این بحث مشخص ما مهم نیست که آن ها آیا به نقش خود واقفند یا نه؟. بی شک خودآگاهی بسیارمهم است و ضرورتی عاجل، اما آن ها قبل از هرچیز بنا به شرایط عینی زیست خود بدانسو رانده یا بهتراست بگوئیم پرتاب می شوند. آن ها، اکثرشان، به جز زنجیرهای خود چیزی برای از دست دادن ندارند و بهمین دلیل چنین ریسک های خطرناکی را به جان می خرند. شمارزیادی از آن ها در شرایط جدید نیز بعید است که بتوانند سهمی بیشتر از حاشیه نشینی و شهروندی درجه دوم نصیب اشان بشود. شعارهائی مانند زمین خانه مشترک انسان، شهروندی جهانی و همبستگی، توسعه متوازن و عادلانه جهانی، صلح فوری و توقف جنگ ها، و آزادی و برابری و حق اسکان و پناهندگی و جهانی دیگر ممکن است و... از جمله شعارهائی هستند که در ارتباط با این پدیده و علیه نظم کنونی مطرح می شوند و در راستای بنانهادن مناسبات و جهان دیگری هستند. چنان که بارقه این نوع همبستگی ها در همین بحران اخیر در برخی از کشورها هم چون آذرخشی در ظلمت درخشیدن گرفت.
روشن است که با هجوم میلیون ها مهاجر به کشورهای اروپا، که خود نیز بدرجاتی دستخوش بحران و شکل گیری مناطق مرکز و حاشیه در درون خودهستند، با چالش های جدید و جدی مواجه می شوند. طبیعی است تا آن جا که به بورژوازی و بویژه فاشیست ها مربوط می شود ضمن مقابله با سیل ورودمهاجران و سم پراکنی علیه خارجی ها، اما در چهارچوب جذب مدیریت شده و سهمیه بندی سعی خواهند کرد که از آن برای ایجادتشتت در صفوف کارگران و کنترل دستمزدشاغلان و نیز جبران کاهش جمعیت (که با رشدمنفی روبروست) و البته جذب مغزها و متخصصان و نخبگان بهره برداری کنند. اما تا آن جا که به مبارزه علیه سیستم جهانی حاکم برمی گردد، با ایجادترک در دیواره های نظم حقوقی دولت- ملت ها و امتیازات ناظر به آن، در طی یک روندالبته نه کوتاه مدت، متقابلا زمینه های مثبتی هم برای غلبه بر تنگ نظری های محلی و ملی در میان صفوف کارگران و زحمتکشان کشورهای مرکز در جهت تقویت همبستگی در صفوف کارگران بوجود می آید که می تواند در خدمت آرایش جدید کارگران هم چون یک طبقه جهانی باشد. در شرایطی که بورژوازی با همه رقابت های درونی خود کم و بیش در قیاس با کارگران هم چون یک طبقه جهانی عمل می کند، زندانی شدن مبارزات کارگران در چهارچوب مرزهای ملی و نه هم چون یک طبقه جهانی به مثابه یک حلقه مفقوده مهم کفه توازن قوا را به سودبورژوازی بهم زده است. این امکان وجود دارد که با شکاف برداشتن مرزهای مقدس و تقویت احساس شهروندی جهانی و خلل در تصورات محدودنگرانه گذشته، کارگران هم بیش از پیش به ضرورت پیوندهای فراملی در مقابله با سرمایه جهانی شده و بورژوازی فراملی از یکسو و نیز مقابله با ریشه های تولیدمهاجرت و پناهندگی، از جمله سیاست های جنگ طلبانه دولت های خودی و مبارزه فعال با فقرجهانی و ضرورت توسعه متوازن و عادلانه مناطق مختلف جهان پی به برند. بهرحال خواهی نخواهی انتظار می رود با رسیدن موج های تازه این بحران به سواحل اروپا و درون دژهای مناطق مرکزی جهان و با توجه به رشدعنان گسیخته بحران های گوناگون سرمایه داری، نگاه تاکنونی به جهان که بیشتر با خصلت ملی و محلی نگری و تمرکز بر منافع محدود مشخص می شود، با چالش های تازه و بزرگی مواجه شود و ناگزیر از دگرگون شدن است. این تصور و توهم که جزایرخوشبختی را هم چنان بتوان با بی اعتنائی به انباشت فلاکت و فقر و جنگ در نقاط دیگر جهان حفظ کرد با تردیدها و سؤالات بزرگی مواجه شده است. ماه عسل حرکت یک جانبه و بی مرزسرمایه بدون تحرک متقابل امواج انسانی سپری شده است.
2015-09-11 20-06-1394
*- مباحثاتی پیرامون بحران پناهندگی در فیس بوک و برخی سایت ها در میان بخشی از چپ ها صورت گرفته است که نوشته حاضر نقدی است بر جوانبی از آن. پرداختن به همه حوزه ها از حوصله این نوشته خارج است بنابراین تمرکز بر نکات مهم تر است:
متأسفانه در این مباحثات اصل مسأله یعنی تحلیل شرایط تازه و حول معضل اصلی- بحران حادپناهندگی- و نقدسرمایه داری از این منظر و فرصت ها و تهدیدهائی که شرایط جدید بوجود می آورد و نحوه برخوردبا آن ها، تحت الشعاع مسائل انتزاعی تئوریک قرارگرفته است که فی الواقع ربطی به آن ندارد. در صورتی که با تحلیل مشخص وضعیت می توان تصویرعینی تر و ملموس تری از سیما و کارکردسیستم و راه های مقابله با آن بدست آورد. مارکس می گوید (نقل به معنی) ابتذال و تباهی تئوری زمانی صورت می گیرد که اصول (و کلیات) جایگزین تحلیل مشخص شود. در این جور بحث های انتزاعی رابطه تئوری و واقعیت (پراکسیس) گسیخته بوده و هدف بحث بیشتر اثبات حقانیت مقولات کلیشه شده یعنی مقولاتی که از زمان و مکان و بسترطبیعی خود خارج شده اند می باشد. مقولاتی که خود را بطورمصنوعی بر معضل اصلی و تحلیل آن تحمیل می کنند. بنابراین وقتی صحبت از بحران پناهندگی می شود، قاعدتا موضوع اصلی می تواند تحلیل مشخص از شرایط تولید و انفجار پناهندگی و بررسی ریشه ها آن و تضادهای سرمایه داری در پرتو آن و بحث حول چگونگی رویکرد ضدسرمایه داری و کنشگری نظری و عملی نسبت به آن باشد که البته راه به جای دیگر برده است: دولت جهانی سوسیالیستی. ناگفته نماند که فروغ اسدپورمطلب خود را در نقدنوشته ای از محمدرضا نیک فر که آدرس آن در ذیل نوشته اش آمده، نگاشته که این نوشته قصدورود به آن را ندارد و تمرکزاصلی اش روی "دولت جهانی سوسیالیستی" است، گرچه رویکردمن نسبت به پناهندگی هم با رویکردوی تفاوت ها و اختلافاتی دارد که مجال طرح آن در این نوشته نیست. مثلا درحالی که بنظرمی رسد او بیشتر با نگاه منفی به آن می نگرد و طرفدارعدم تخلیه منطقه است، اما در رویکردمن اولا ریسک زندگی چنان بالاست که انتخاب اصلی بین مرگ و زندگی و آواره گی است، ثانیا آن ها را به عنوان پیشقراولان فتح جهان بی مرز دانسته ام. البته فوران هر بحران بزرگ با پی آمدهای مثبت و منفی همراه است یا سفیدسفید و یا سیاه سیاه نیست. اما بدون درک و دریافت روح زمانه و تاریخی آن رویداد و اخگرسوزانش نمی توان در مجموع قضاوت درستی نسبت به آن داشت . با این همه طرح هر نظر پیرامون مسائل مهمی چون بحران پناهندگی صرفنظراز درستی و نادرستی اش بویژه از سوی کسانی چون فروغ با پشتوانه تئوریک به عنوان گشایش بحث خود اقدامی مثبت است.
بهرحال در نوشته اش که ضمیمه است، فروغ گرامی دولت جهانی سوسیالیستی را استنتاج و مطرح ساخته که به گمان من مصداقی از واقعیت فوق است و اما نکات اصلی نقدمن به این نظر*:
No comments:
Post a Comment