سفسطه یا
یک گزاره علمی؟!
فرخ نگهدار با الهام از مصطفی
تاج زاده
که این روزها
سخت در تکاپوی نجات گفتمان نخ نما و بی اعتبارشده اصلاح طلبان
توسط جامعه بویژه نسل های جدید است، در توئیتی می نویسد:
«اصلاح
پذیری حکومت ها به قدرت مردم است نه ماهیت نظام ها، رژیمی که به اصلاح تن نمی دهد
به رفتن هم تن نمی دهد. اگر ما قدرت برداشتن رژیم را داریم پس توان اصلاح آن را هم
داریم. و اگر توان اصلاح را هم نداریم پس به اتکای کدام قدرت می خواهیم رژیم را
برداریم؟!».
گزاره فوق در ماهیت خویش یک
سفسطه و گزاره کاذبی بیش نیست. حکمی است کلی و تعمیم داده شده بدون توجه
به شرایط و ماهیت نظام ها و ماهیت قدرت و توازن قوا و بی ارتباط با واقعیت های سیرتحولات
تاریخی. بیان ذهنیتی است گسیخته از حقیقت زندگی. و البته در کنه خود و تحلیل نهائی
گزاره ای است برای تطهیرقدرت سرکوبگر و مشرف به مردم.
در موردعَلم کردن چنین
سفسطه ای در آستانه چلهمین
سالگردانقلاب بهمن و خیرش دیماه و گستره اعتراضات چه می
توان گفت؟. فرض کنیم که ما در نقطه صفرتجربه قرارداریم و چنین گزاره ای دارای وجه
شبه علمی و قابل بررسی می بود. در آن صورت این ادعا می بایست در مسیرآزمون و خطا و تجربه و پراتیک اجتماعی
صحت و سقمش موردتأیید یا تکذیب قرارمی گرفت. بگذریم از این که تجربیات تاریخی و بطوراخص
وقوع خودانقلاب بهمن و سرنگونی نظام سلطنت بدلیل رفرم ناپذیری اش هم، از همان ابتدا، حکم بر نادرستی
چنین ادعائی می کرد. اما امروزه، که ما نه در نقطه صفر که در وراء چهل سال آزمون و خطای
چندین نسل و یک جامعه تباه شده و نیمه جان شده قرارداریم، یاوه بودن آن حتی با
استنادبه برهان خلف، یعنی بررسی مقدمه از طریق ملاحظه نتیجه هم محرزشده است. از همین رو
طرح و دفاع از آن چیزی بیش از ساده انگاری و یا خوش بینی مفرط می طلبد.
پیش فرض شبه فلسفی این انگاره
آن است که گویا پیشرفت تاریخ تحولات بشری، همواره کمی، بدون گسست و روبجلو بوده است. سرنگونی
مستبدین و انقلاب ها نه بخشی از واقعیت
های این تحول که اموری غیرواقع و تصنعی بوده اند، که
البته حقیقت نداشته و در تباین کامل با سیرپیشرفت بشر بوده است. در اصل تحولات تاریخی بشر مدیون
ترکیبی از اصلاح و انقلاب بوده است و طبعا تئوری هم باید توضیح دهنده رابطه آن ها
و سهم و جایگاه هر کدامشان باشد. جدا از آن که خوشمان بیاید یا نه، تاریخ نشان می
دهد هر زمان که جوامع دچاربن بست شده و مسیرتغییرتدریجی و آرام توسط نظام های حاکم و مستبد
مسدود گشته است و حاکمان نخواسته اند و یا نتوانسته اند به خواست های مردم پاسخ بدهند؛ مردم علیه آن ها شوریده اند و چه بسا از طریق درهم شکستن ساختارهای قدرت مسلط و تغییرمناسبات حاکم توانسته اند راه
پیشروی خود را بگشایند. مخالفت با انقلاب موضوع دیگری است و خارج از موضوع این بحث، اما شاید کمترکسی در جهان شود که نداند که «انقلاب فرزندشکست رفرم و بن بست جامعه» است. این
گزاره ای است که حتی بسیاری از بورژواها و صاحبان قدرت هم به صحت آن باوردارند و برهمین اساس برای ممانعت از وقوع آن
برنامه ریزی می کنند. با این همه تاج زاده و فرخ نگهدار
با قراردادن یک گزاره کاذب و تهی از معنا در مقابل آن، تلاش می کنند که خلاف آن را به اثبات رسانند.
اما اگر بپذیریم که واژه ها فی نفسه و قائم به ذات واجدمعنا نیستند،
و بدون پیوندشان با روندهای عینی و جاریِ سبززندگی و پراتیک اجتماعی به
یاوه و مهمل تبدیل می شوند، و
اگر به جادو و فیتیش واژگان و اصالت معنا قائل نباشیم؛ آن گاه معلوم می
شود که ما با یگ گزاره کاذب و حقیقت نما مواجهیم تا یک گزاره علمی و قابل آزمون و خطا.
آن چه که به کلمات بارمعنائی
می دهند در پیوندمتقابل و فعال عین و ذهن تولید می شوند و در همین رابطه است
که انسان به شیوه عملی و از طریق به آزمون و خطا نهادن داوری ها و فرضیه های اولیه
می آموزد و نظرات و تصورات نادرست را کنارمی
زند و نظرات و فرضیه های بالنسبه درست تر و نزدیک تربه
حقیقت و لاجرم قانع کننده تری
را جایگزین آن ها می کند. بدین سان صحت و درجه علمی
بودن یک گزاره (مرتبط با جامعه) مشروط به احرازدرستی آن در پراتیک و آزمون اجتماعی
است و گرنه به یک عبارت مهمل و جادوئی تبدیل می شود.
اکثریت جامعه و مردم ایران پس
از انقلاب بهمن- با غفلت از ظهورهیولای جدیدی که از دل انقلاب با کسب هژمونی توسط نیرو و نهادی ارتجاعی و
قرون وسطائی، پیشاپیش معیوب و
از درون شکست خورده بود- در آغاز اکثرا با داوری خوش
بینانه و نوعی همذات انگاری با رژیم جدید به همزیستی و تعامل پرداختند. اما همین
ها در کشاکش یک تجربه طولانی و دردناک رفته رفته پی به اشتباه مهلک خود برده، برخی
کند و برخی سریعتر، از متن تجربه زیسته خود به این آگاهی نائل آمدند که ژیم جدیدبرآمده از دل انقلاب
نه فقط به لحاظ منافع و هویت تاریخی بشدت ماهیت ارتجاعی
و واپسگرا دارد بلکه فاقد ظرفیت لازم برای تغییرمثبت و رو به جلو است و مهم تر از آن،
با فهم این حقیقت تلخ که جامعه تحت حاکمیت ولایت فقیه و مطلقه در حوزه ها و شاخص
های بلندمدت و کلان حیاتی با رشدمنفی و سیرنزولی و فروپاشی مواجه است که نتیجه اش
فقر و تباهی روزافزون جامعه بخصوص نسل های آینده ساز و رسیدن به بن بست و
گرفتارشدن در چنبره بحران های سترگ و پایان ناپذیراست. آن ها اکنون بیلان منفی
خروجی چهل سال تجربه نظام را در تمامی شاخص های کلان سیاسی واقتصادی و دپیلماسی و
جنگ و تحریم و سرکوب و آسیب ها و فروپاشی اجتماعی و شکاف طبقاتی، فقر و بیکاری و
گرانی و انواع تبعیض های گوناگون اجتماعی و بحران های زیست محیطی و تحریم ها و تنش
ها و جنگ های پایان ناپذیر و... در پیشاروی
خود دارند و با گوشت و پوست خود و بسی ژرف تر از آمارهای رسمی احساس کرده اند. دست یافتن به
چنین آگاهی شهودی البته با پرداخت هزینه های سنگین و آزمون وخطاهای متوالی و دخیل بستن به
همه جناح های رژیم بدست آمده است.
حال در چنین شرایطی امثال تاج
زاده ها و فرخ نگهدارها با بافتن این نوع یاوه ها، از مردم به تنگ آمده از شرایط زیستی حاکم
برخود و بدون داشتن هیچ افقی هم برای خروج از آن، می خواهند که به آگاهی خود پشت بکنند و آن
ها را خیال واهی یا القاء دشمنان بپندارند؟! با علم کردن این نوع گزاره های کاذب می کوشند که افق
رهائی را نه در ورای سیستم که هم چنان در درون آن جستجوکنند.
اما علاوه بر سفسطه های فوق،
فرخ نگهدار و تاج زاده در ک بالکل نادرستی از مقوله قدرت هم دارند. وقتی می گویند
«اصلاح پذیری نظام به قدرت مردم است و نه ماهیت نظام ها» با گسیختن رابطه متقابل و
متضاد قدرت سلب شده مردم و انباشت آن
در نهادها و ساختارهای قدرت – و نادیده گرفتن رابطه دیالتیک خلع یدشدگان و
خلع یدکنندگان- بدون در نظرگرفتن وضعیت خلع یدشدگی مردم و طرح آن به شکل انتزاعی، به شکلی هدفمند به نتیجه گیری های یک سویه و نادرستی رهنمون می شوند. این درست
است که در نهایت منشأ اصلی قدرت خودجامعه است. اما این تنها نیمی از حقیقت است و نباید فراموش کرد که مردم در شرایط
ناآگاهی و ضعف چه بسا قدرت خود
را به حاکمان تفویض کنند و این حاکمان بویژه در نظام های
مستبد و مطلقه قدرت جداشده را در انواع نهادهای گوناگون اعم از نظامی و امنیتی و
سرکوب
و یا سیاسی و فرهنگی و اقتصادی و یا ایدئولوژیکی و گفتمان
های مبتنی برستایش نظم مستقر ساختاربندی کنند و با قدرتی بیگانه شده و مشرف بر
زندگی مردم، جامعه و طبقات فرودست را تحت کنترل خود بگیرند و آن را در خدمت
منافع خویش و طبقات فرادست بکاربندند. بنابراین اگر مردم بدان دلیل خلع ید می شوند و
فاقدقدرت، که قدرت اجتماعی خویش را به سیستم و نهادهای آن تفویض می کنند ( ازجمله از طریق دادن رأی و واگذارکردن حق
تصمیم گیری خویش به دشمنان و کسانی که آن ها را صغیر و فاقدشعورلازم می دانند)؛ لاجرم شروع
فرایندمعکوس و اعاده قدرت از کف رفته، می تواند تنها با امتناء از دادن حق تصمیم گیری خود به رژیم و
«نامشروع» و بی اعتباراعلام کردن اقتدارآن، و در راستای
حرکت کردن به سمت شکل دادن قطبی مستقل از سیستم، و در یک عبارت آغازکردن فرایند پس
گرفتن قدرت تصاحب شده در تمامی حوزه های زیست اجتماعی مکمن است. این مهم بویژه
در شرایط حاد و بحرانی از طریق در هم شکستن نهادها وساختارهای قدرت مسلط و مشرف
برخودممکن است. تنها با بهم زدن فرایندمعادله کنونی رابطه مردم با قدرت است که می
توان قدرت اجتماعی از کف رفته را مجددا به کنترل خود در آورد و از آن هم چون اهرمی برای پیشروی سودجست. وقتی از بن بست صحبت می شود یعنی رابطه کنونی با رژیم که منجربه خلع
ید مردم از یک سو و همه توان کردن رژیم از سوی دیگر است باید به پایان برسد و رابطه ای از نوع دیگر ابداع شود.
این ادعا که « رژیمی که به
اصلاح تن نمی دهد به رفتن هم تن نمی دهد. اگر ما قدرت برداشتن رژیم را داریم پس
توان اصلاح آن را هم داریم. و اگر توان اصلاح را هم نداریم پس به اتکای کدام قدرت
می خواهیم رژیم را برداریم؟ »
هم چنین یک گزاره مغالطه آمیز هم هست: از طریق قیاس و نتیجه
گیری بین دو مقوله بالکل متضاد با دو رابطه کیفا متفاوت یعنی مبارزه درون سیستمی و
اصلاح یک سیستم و مشخصا یک سیستم به بن بست رسیده، با مبارزه علیه کلیت سیستم و
درهم شکستن آن می پردازد. یعنی گزاره مزبور آن ها را دو لحظه یک فرایندواحد و مشابه در
نظر می گیرد که قیاسی است نادرست و مع الفارق. در حالی که آن ها دوفرایندکیفیتا
متفاوت هستند، بگذریم از این
که در حکومت اسلامی حتی معنای متعارف اصلاح طلبی هم بالکل مسخ و بی معناشده است. در اولی کنشگری با باورپیشینی و فراتجربی به اصلاح پذیری نظام همراه است، توسط مردمان خلع یدشده.
بدیهی است که حضور و کنگشری در
این سیکل معیوب به معنی تداوم فرایندخلع قدرت شدن است؛ و حال آن که دومی مستلزم آغازفراینددیگری دال بر بی اعتباراعلام کردن قدرت مستقر و بازپس گیری قدرت از کف رفته است. باین ترتیب حداقل در نظام های استبدادی و مطلقه ای که حاضر به تغییرنیستند و اصلاح طلبی در
آن بی معناشده است، مردمی که خلع یدشده اند تا زمانی که دل به معجزه سیستم داشته
و به سازوکارهای سیستم دخیل بسته
باشند، تفنگشان باصطلاح خالی است و دودی از آن بر نمی خیزد. در برابرآن کنش
معطوف به تغییررژیم و انقلاب نه فقط محصول به بن بست
رسیدن جامعه است بلکه با هدف
سلب قدرت از مستبدین و درهم شکستن مناسبات و
نهادهای قدرت، پاسخی به آن بن بست است. به اندازه ای که مردم در صددبهم زدن
مناسبات موجود و برقراری
فرایند سلب قدرت از سلب کنندگان قدرت برآیند، بهمان اندازه دارای توان تغییر
می گردند. تصادفی نیست که در نظام های استبدادی مطلقه و اصلاح ناپذیر، حتی انجام رفرم های حداقلی هم عموما
با
انقلاب ولو حداقلی و درهم شکستن مناسبات و نهادهای مسلط قدرت مشروط می شود. خلاصه آن که، سوای هرارزش داوری، کنش معطوف
به انقلاب محصول به بن بست رسیدن و سترونی اصلاحات است و پاسخی به آن بن بست. اگر اولی خلع یدشده است و
لاجرم ابژه، دومی برای خلع ید از خلع یدکنندگان قدرت مبارزه می کند و لاجرم سوژه!.
2018-04-13 تقی روزبه
*- البته
این باور قدمت دیرینه ای داشته و تنها می توان گفت
نحوه بیان آن از تاج زاده وام گرفته شده است. نگاه کنید ه دو
نوشته زیر در همین رابطه:
میزگردبی بی سی و میزانسن
طنزآمیزی که حضورفرخ نگهدار و مخمل باف بر دوضندلی مقابل هم بوجودآورد!
http://taghi-roozbeh.blogspot.de/2018/02/blog-post_19.html#more
دو کلمه در باره نوشته فرخ
نگهدار
http://taghi-roozbeh.blogspot.de/2013/11/blog-post_22.html
No comments:
Post a Comment