ظهورفوکویامای دوم و این بار از نوع آسیائی!
بزعم این نظریه پردازهندی تبار قرن 19 جهان شاهد روند 'اروپایی شدن'
بود، قرن بیستم جهان آمریکایی شد و قرن بیست و یکم ناظر به تحقق روند آسیایی شدن
جهان خواهیم بود.
زمانی مائو از پیروزی بادشرق برغرب سخن گفته بود. آیا ما شاهدتحقق پیشگوئی او، ولو
به شکلی وارونه، هستیم؟
اگرچه در این نظریه شایدعناصری از واقعیت، همچون افول هژمونی آمریکا، بحرانی
که سرمایه داری بویژه
نوع غربی اش (کشورهای پیشرفته صنعتی ) با آن مواجه شده است و نیز پی آمدهای سیاست
های یک جانبه گرای ترامپ در پنبه
کردن بقایای هژمونی بلوک غرب، و هم
چنین پیدایش و رشد قدرت های نوظهور و قطب بندی های جدید در نظام
سرمایه داری وجود دارند و از این حیث بدلیل
وجودشاخص های عینی و آماری حتی
نیازی به پیشگوئی نیست،
اما این نوع تحلیل ها و فرمولاسیون ها وادعاهای فراتاریخی آدم را
یادپایان تاریخ فوکویاما می اندازد که امروزه حتی خودوی هم دیگر به درستی آن باورندارد و ادعا می کند
که منظورش آن نبوده و گویا منتقدین توجه
لازم را به انتقادهای
بخش آخرکتابش که اختصاص به چالش ها و شروط تحقق نظریه پایان تاریخ است، مبذول نداشته اند.
اما واقعیت آن است که قرن اروپائی و آمریکائی بدون یک پویائی و نوزائی توأمان سیاسی و فرهنگی و اقتصادسیاسی توآم با
رشدآزادی و رفاه و
داشتن جاذبه های فرهنگی و سیاسی پیشرو از جمله همان دموکراسی بورژوائی در
برابررژیم های تمامیت خواه و استبدادی و لاجرم کسب هژمونی از این طریق ناممکن بود. و حال آن که
یکی از دلایل «پیشگوی ما» برای آسیائی شدن جهان وفور«کارارزان» در این قاره است!. سرمایه سالاری و نوع حکمرانی و
اقتدارگرائی مبتنی بر کارارزان و امیخته با سنن و استبداددیرینه در این خطه و اکثرجوامع آن برکسی پوشیده نیست، که اگر هم از دور دلی ببرد از
نزدیک زهره می ترکاند. کلا نوزائی و داشتن جاذبه هژمونیک و تسخیرقلوب جهان بدون روبیدن عمیق رسوبات
کهن و آفرینش گرایش نیرومندی از یک فرهنگ پویا و
نوین و با اهدافی آزادیخواهانه و عدالت
جویانه ناممکن است. آیا مثلا در این کشورها چشم اندازی امید بخش از مبارزه علیه بحران سترگ زیست محیطی وجود دارند یا آن که در قعرجدول
مخرب ترین و آلاینده ترین دشمنان محیط زیست قرارداردند که تؤسعه به هرقیمت
شعاراصلی آن هاست؟
آیا حامل پاسخی
به شکاف های عظیم طبقاتی و رهاشدن بشر از انقیادکارموظف و استثمارفزاینده هستند یا آن که در
شمارمیلیاردرها مشغول کوس رقابت با غرب هستند ؟ آیا داری پاسخی بهتر به
بحران دموکراسی هستند یا آن که از دشمنان دموکراسی هستند؟
خوب! اگر صورت مسأله را پاک کنیم و شاخص های فوق را
کناربگذاریم، پس داریم از چه چه موضوعی صحبت می کنیم؟ از کدام تمدن؟ از پیشروی یا از
قهقرا؟ یا این که داریم از میزان زور
و غلبه این یا آن فراکسیون سرمایه داری و چرخش قدرت در میان آن ها و در چهارچوب منازعات درونی
سرمایه داری سخن می گوئیم؟ آن چه که در این نظریه می تواند واقعی باشد و شاهدش هستیم این است که: در شرایطی که منازعات
و شکاف های سرمایه جهانی شده به سطح جدیدی از انباشت و حدت و شدت رقابت رسیده است که قادر
به کنترل و حل ولونسبی بحران های پیشارو و انباشته شده در جهان نیست، در چنین
شرایطی بالانس
درونی جناح بندی های سرمایه بسمت سنگین ترشدن کفه قدرت های اقتصادی شماری از کشورهای
آسیائی در حال تغییراست. که آن از یکسو همراه با استثمار و سرکوب و اقتدارگرايی بیشتر است و
از سوی دیگردر یپوندتنگاتنگ
با همان بخش های رقیب که با سرمایه گذاری در این کشورها و بهره گیری از نیروی کارارزان و تبدیل آن ها به
کارخانه های بزرگ تولیدکالای صادراتی و ارزان و تغذیه مشترکشان از بازارجهانی. هم
چنین باید افزود یک چنین پیوند سوای استثمار و نیروی کارارزان، از یک جهت موجب
افزایش ثروت های نجومی و تصاعدی ثروت در دستان اندکی معدود شده و از سوی دیگر موجب
بسط بیکاری و کاهش سطح زندگی درمیان شهروندان عادی کشورهای غربی و افزایش نارضایتی
آن ها. از قضا
ترامپیسم که با شعار اول آمریکا و بازگرداندن اقتدارگذشته آمریکا واردصحنه شد به نوعی واکنش و پاسخی است از
سوی بخشی از سرمایه داری ( و اساسا بخش واپسگراترآن) به این بحران که هدف تقویت موقعیت ابرقدرت آمریکا در قرن بیستم ویکم را
دنبال می کند. گرچه این پاسخ خود نیز سترون و بحران زابوده و در حقیقت از موضعی ارتجاعی و واپسگرایانه به
بحران صورت می گیرد، و
نه فقط قادر به ایجاداجماع در خودبلوک سرمایه در داخل آمریکا نیست، بلکه موجب
برانگیختگی جهان و دیگربلوک های رقیب در برابرخوداست. وقتی ترامپ با چنین زبانی
سخن می گوید که اگر فلان سیاست را اجرا نکنید اقتصادتان را نابودمی کنیم و یا
از کره زمین محوتان می کنیم و امثال آن .... یعنی این که بیماری واگیراقتدارگرائی به شکل محسوسی دارد به گفتمان غالب و مهاجم در بلوک سرمایه داری بحران زده تبدیل می
شود.
در این راستا اگر بتوان حتی به قیداحتیاط ادعای عروج بلوک
سرمایه های آسیائی اعم از چین و ژاپن و هند و سنگاپور و اندونزی و.... را به یمن
رشدبالای اقتصادی متکی بر استثماربیشتر و کارارزان تر و نیز داشتن زبان بی لکنت
اشان در اقتدارگرائی و سرکوب را به عنوان یک واقعیت پذیرفت، اما این چیزی نیست که
بتوان آن را آسیائی شدن جهان نامید و با قرن ۱۹ اروپائی شدن جهان و ۲۰ یعنی قرن آمریکائی شدن جهان یعنی دوران شکوفائی سرمایه داری و دست
آوردهای آن مقایسه و هم ارزکرد. همانطور
که اشاره شد حرکت به جلو و پیشتازی در قافله تمدن نیازمندپیشرط هائی است که بلوک
سرمایه داری غرب فاقدآن است و در حقیقت حتی از نوع غربی اش عقب مانده تر و واپس
گراتراست. در واقع
این نظریه پرداز هندی تبارما از منظر یک تجارت پیشه و بیزنس مند شیفته امار و ارقام
رشدیک جانبه اقتصادی به پیشگوئی پرداخته است. این
نوع برون دادها نشان می دهند که سرمایه داری جهانی به چنان بحران
وانحطاطی رسیده است که حتی قادر نیست چون گذشته از درون خود یک چشم اندازامیدبخشی برای
نوزائی و پیشرفت و آزادی و کسب هژمونی از این بستر بدست بدهد. بگذریم که از که اقتصادها مدنظرآن ها بندنافشان با اقتصادهای رقیب گره خورده است و بگذریم از این که جوامع انباشته از استثمار و تحت سرکوب آن ها و صلبیت و
شکنندگی ساختارهای قدرت در آن ، اکثرا از درون مستعدانفجارها و آتشفشانهای بزرگی هستند و
بگذریم که تصورتداوم نرخ های رشدبالا از هم اکنون دستخوش چالش های بزرگی شده است و
به عنوان مثال در نمونه چین به پائین ترین سطح خود در طی تقریبا سه دهه گذشته
رسیده است.
بحران هژمونی
به میان آمدن اقتدارگرائی خود به معنی پایان یافتن دوران هژمونی است. البته از دست دادن
هژمونی الزاما معادل نابودی و سقوط نیست، اما نشانه بحران و پیدایش خلأ در جهان چرا. دوره های خلآ وبحران و شرایطی که سیستم نتواند از درون
خود بدیل و افقی امیدبخش ارائه دهد، در عین حال دوره های شکل گیری بدیل از بیرون سیستم هست.
طنرتاریخ آن است که اکنون خودفوکویاما با اذعان به بحران لیبرال
دموکراسی و ناکفایتی و ناکامی های آن، از جهتی، به نتیجه ای قریب به همین مدل موردادعای
المثنای خود رسیده
است. بزعم او اگر چین بتواند همین دستاورهایش را حفظ کند (مثلا برای سی سال) باید گفت که
مدل بهتری نسبت به لیبرال دموکراسی خواهد بود. بهمین دلیل چندان بی ربط نخواهد بود که اگر در قیاسی معکوس(!)، نظریه پایان تاریخ
فوکویامای اول را «کمیک» بخوانیم، که اینک خودوی هم به آن می خندد، نظریه آسیائی شدن جهان توسط «فوکویامای دوم» را تراژیک بدانیم؟ آیا آسیائی شدن جهان یک تراژدی به معنای واقعی نخواهد
بود؟!
No comments:
Post a Comment