Friday, January 01, 2016

!نقدی برانباشت قدرت

نقدانباشت قدرت و پاسخ به چندپرسش و انتقاد!
در پانویس مقاله"بازگشت به گذشته، به مارکس، به 150سال پیش، به چه معناست؟"* دوستانی انتقاد و سؤالاتی را مطرح کرده اند، که لازم بود پاسخ داده شود:
در موردانتقادمن به ایسم گرائی و ایدئوژیک کردن نظریه ها و از جمله مارکسیسم، دوستی این پرسش را مطرح کرده است که کدام فلسفه را باور دارم؟:
 مذهبی ها در برابرانتقاد و ایرادبه مذهب مدعی می شوند که "اسلام به ذات خودنداردعیبی هرعیب که هست در مسلمانی ماست!". این نوع واکنش در موردمدافعان ایسم های دیگر نیز به درجاتی مطرح است. بقول شاعر جنگ هفتاد و دوملت همه را هیچ بنه، چون نیافتند حقیقت ره افسانه زدند. از این بلیه عمومی کفر و ایمان که امکان اندیشیدن را از انسان می گیرد و فقط بدنبال امت و پیرو و مولدنابهنگامی است بگذریم، ظاهرا کسی به نکته و نقداساسی مقاله و پرسش بزرگی که در برابرمان ما قرارگرفته است، یعنی نقدقدرت کاری ندارد و صرفا به حواشی پرداخته می شود. پرسش این است که چرا در تجربه پسامارکس، دولت که قرار بود پژمرده شود به غول بی شاخ و دمی تبدیل شد که کل جامعه را در خود بلعید و رؤیای تغییرجهان را به باد داد؟ چنین پرسشی است که مارا به سوی نقدقدرت می برد. نقدقدرت چیزی نیست که مارکس روی آن متمرکزشده باشد و البته قرارهم نبوده و نیست که همه چیز را یک فیلسوف و نظریه پرداز جواب بدهد. وقتی نقدقدرت در کنارنقدسرمایه مطرح می شود، معلوم می شود که قدرت هم چون سرمایه یک رابطه اجتماعی است که در سطوح خرد و کلان همه با آن دست بگریبانیم و آن را تولید و بازتولیدمی کنیم، که دولت شاخص کلان آنست. درست مثل سرمایه و دیگروجوه نظام طبقاتی که بازتولید می کنیم. نتیجه آن که، مبارزه علیه نظام طبقاتی و مشخصا سرمایه داری بدون مبارزه همزمان و مشترک علیه آن نوع مناسبات و علیه انباشب سرمایه و انباشت قدرت (از جمله دولت که در جامعه طبقاتی تبلورآن است) ممکن نیست و مبارزه یک جانبه و یک بعدی علیه سرمایه ره به جائی نمی برد، چنان که نبرده است. اهمیت نقدقدرت در عرصه جامعه انسانی هم چون به زیرسؤال بردن مرکزیت زمین است در انقلاب کپرنیک! چرا که کل ساختارجامعه طبقاتی را به زیرسؤال می برد و می تواند در خدمت پایان دادن دوران خوش نشینی در سرمایه داری باشد. بنابراین در راستای تعمیق و تقویت مبارزه علیه سیستم است بجای نوک زدن به آن!.
ضمنا اگر دقت شود در این مقاله از پست مدرنیته در برابرمدرنیته و یا مارکس دفاع نشده بلکه گفته شده که دست آوردهای دوران مارکس و پس از مارکس را الزاما و تماما در برابر هم قرار ندهیم. وگرنه بجای اندیشیدن و شکوفائی خطرجمود و مکتب پرستی رونق پیدا می کند.
در پاسخ مجدد به  تکرارهمین سؤال (به چه فلسفه ای باوردارم): چنان که این نوشته و نوشته های دیگر نشان می دهند من می کوشم که خود را زندانی هیچ ایسم و فلسفه ای نکنم. تا راه اندیشیدن و نقدبر جهان طبقاتی-هرمی را برخود نبندم. اگر کسی فقط به همین نوشته دقت کند، مشاهده می کند که من از پراکسیس و وحدت تئوری و پراتیک اجتماعی مارکس دفاع کرده ام و البته از بسیاری از نقطه نظرات دیگرمارکس و درست بر همان اساس به نقدبرخی نظرات خودمارکس چون دولت گذار و البته بیش از آن به مدافعان ایسم زده آن پرداخته ام. ضمن آن که خود را از درنگ و آموختن از هیچ فلسفه ای بی نیاز نمی دانم و چک سفیدهم به هیچ ایسمی که به ناگزیر زندانی محدودیت ها و زمان و مکان خوداست نمی دهم. برآنم که پلورالیسم و تکثرگرائی در اندیشه، نعمت بزرگی برای بشر جهت مبارزه علیه جمود و تعصب گرائی است.
بحث هم بر سرکمونیسم در برابرکاپیتالیسم یا ماتریالیسم در برابرایده الیسم نیست. بلکه معادل و هم ارز قراردادن هر کدام از این رویکردها (الزاما) با یک تفسیر و نظرمعین از آن ها و در تقابل با نظرات دیگراست. که این با شیوه علمی و روندتکوین آگاهی بشر در تضاداست. این نوع رویکردها برای شیوه علمی و رشد و شکوفائی و بهنگام شدن بشر همچون سم است و موجب جمود و درجازدن و نابهنگامی آدم ها. برخی ظاهرا مذهب را کنارگذاشته اند، اما چیزدیگری جایش گذاشته اند و با نظرات اندیشمندان هم چون ایسم و مذهب برخورد می کنند که با تعصب آغشته اند و کاسه داغ تر از آتش می شوند. از چنین رویکردی در مقاله به نقل از مارکس به عنوان ابتذال تئوری نام برده شده است. برهمین پایه است که حتی مارکس هم در زمان خود از مارکسیست بودن خود ابرازبرائت کرده است!
سؤال: شما در تحلیل های تک بعدی-سیاسی تان قدرت زمینی را نفی می کنید، در جهان بینی فلسفی تان چطور؟ در تغییرات واقعی جهان که نمی توانید آن را انکارکنید چه قدرت یا سازوکاری دخالت دارد، «آن تغییردهنده» ازنظرگاه شما چیست؟
بهتراست که پاسخ را با این سؤال مشخص و کلیدی شروع کنیم: کدام نوع قدرت؟  آن قدرتی که من نقد و نفی می کنم انباشت قدرت یا قدرت جداشده از کارگران و زحمتکشان و بیگانه شده و مشرف بر آن است که ذاتا سرکوبگراست. همان قدرتی که مدافعان «سوسیالیسم دولتی» با توسل به آن پروژه خود را متحقق ساختند. اما همانطور که سرمایه یک رابطه اجتماعی است و کاروابسته به سرمابه موردنقد و نفی قرار می گیرد و نفی چنین انقیادی به معنی انکاراهمیت نیروی کار هم چون منبع حیاتی و شریان زندگی بشر نیست، بلکه هدف نقدنیروی کاردر انقیادسرمایه و فربه کردن آن و نقدآن نوع مناسبات اجتماعی است که نیروی کار را استثمارمی کند، در حوزه قدرت هم همین واقعیت جاری است. منبع قدرت هم چون سرمایه نیروی خودمردم و کارگران و زحمتکشان است که در جوامع طبقاتی در کنارجداشدن محصول کار، قدرت نیز از آن ها جدا و مسلط برآن ها می شود. و این آن روی سکه سلطه سرمایه است. از همین منظر است که قدرت و انباشت قدرت هم چون انباشت سرمایه موردنقدمخالفان نظام طبقاتی است. بدون مبارزه توأم و همزمان با آن دو نمی توان به سوسیالیسم رهائی بخش، در تمایزکیفی با آن چیزی که به نام سوسیالیسم دولتی و اقتدارگرا تجربه شد نائل آمد. سوسیالیسم یعنی نه فقط اجتماعی کردن وسائل تولیدثروت و سرمایه است، بلکه هم چنین به معنای سوسیالیزه کردن قدرت، قدرت انباشته شده و ارتجاعی هم هست. البته قدرت بیگانه شده برای چپ اقتدارگرا ابزارتغییرجهان بشمارمی رود. چرا که درک آن از سوسیالیسم یک سوسیالیسم اقتدارگراست که ماهیتا نمی تواند چیزی جز سوسیالیسم بورژوائی شده باشد و بهمین دلیل هر وقت و هرزمان و هرجا مجالی برای عرض اندام پیداکرده، با عملکردخود نظام سرمایه داری را بازتولیدکرده است. در اصل عامل تغییر جز قدرت جمعی کارگران و زحمتکشان نبوده و نیست و این گزاره که ساختن سوسیالیسم تنها بدست کارگران و زحمتکشان هم چون کنشگران و سوژه های آن ممکن است  و نه توسط نخبگان، بازتاب دهنده آن است. انقلاب هم بیان همین قدرت جمعی است. البته در انقلاب گرایشات و نیروهای دیگری یافت می شوند که همیشه در تلاشند که رهبری و باصطلاح سکان انقلاب را بدست گیرند و آن را به سمت موردنظرخود، یعنی نجات سیستم از زیرضرب انقلاب هدایت کنند. اگر بر همان گزاره کوتاهی که می گوید قدرت نیز رابطه اجتماعی است خیره شویم، همواره با این سؤال مواجه می شویم که بدنبال کدام نوع رابطه و قدرت باشیم که نخواهد تحت لوای"سوسیالیسم" به بازتولیدمجددقدرت بیگانه شده منجر شود. چرا که رابطه برابر و واقعاسوسیالیستی نمی تواند مولدقدرت بیگانه و مشرف بر کارگران باشد. برعکس آن، سرمایه داری بدون تکیه بر چنین قدرتی قادر به حیات خودنیست.
حالا بهتر می توان دید که واقعا کدام تحلیل تک بعدی است: آن نگاهی که در نقدنظام سرمایه داری بطورتؤامان بر ُبعدقدرت و بعدسرمایه تأکید می ورزد یا آن نگاهی که فقط از یک بعد یعنی سرمایه به نقدنظام سرمایه داری می پردازد؟ نگاه اخیر در میان صفوف چپ نگاه مسلطی بوده که اجراشده و نتایج آن را شاهد بوده ایم و حالا زمان نقدآن است تا بتوانیم گامی به جلو برداریم.
پرسش های یک دوست گرامی*:
در مقاله سه نکته مطرح می شود که می توان آن ها را عصاره مقاله ارزیابی نمود:
1- از «متد رئالیسم انتقادی» تعریف و یا توصیفی برای عملکردآن در مقاله ارایه نمی شود. آیا باید آن را «متد» جایگزین برای اسلوب ماتریالیسم دیالکتیکی مارکس که ”مضمون”پدیده را آشکار و قابل شناخت و از این طریق درک پدیده را ممکن می سازد، دانست؟
2- مرگ تدریجی دولت طبقاتی مورد نظر مارکس که در مقاله «نه دولت» نامیده می شود، باید «در سوسیالیسم رهایی بخش با مداخله مستقیم خود کارگران و زحمتکشان و کنشگران» عملی گردد. شکل عملکرد «مداخله مستقیم» چگونه است؟ آیا دوران گذاری میان بود«دولت» و بود«مداخله مستقیم» وجود دارد؟
3- آیا «موقعیت های نوین اجتماعی» جایگزینی برای حزب طبقه کارگرند؟ اگر خیر، وظیفه حزب طبقه کارگر در این مرحله چیست؟*

رئالیسم انتقادی به گمان من جز تشریح و تدقیق متدمارکس نیست و در برابرهم قرار ندارند. چنان که در خودمقاله رویکرد و نظریه پراکسیس در نقدرجعت به گذشته بطورمبسوطی موردتأکید و استناد قرارگرفته است. 
آیا دوران گذاری میان بوددولت و بودمداخله مستقیم وجود دارد؟ دوره گذار اگر به معنی تأسیس دولت یعنی قدرتی جداشده از کارگران و زحمتکشان و بر فراز آن ها باشد پاسخ منفی است. چرا که قدرت جداشده خود مشرف بر کارگران و زندگی آنان  و دارای منافع ویژه ای خواهد بود که اجازه نشو و نما به عامل ضدخود یعنی به کارگران و زحمتکشان خلع قدرت شده نخواهد داد. چنین چیزی همان بازتولیدنظم طبقاتی و نجات سیستم آسیب دیده خواهد بود. اما اگر مراد از دوره گذار بلوغ اشکال مجامع خودگردان به شکل یک روند باشد، بی تردید چنین چیزی یک شبه رخ نخواهد داد و حالت روند خواهد داشت و از قضا در این نوشته به اشاره و در نوشته ای دیگر مبسوط تر به آن پرداخته ام  که این روند از هم اکنون باید در دل نظم کنونی هم چون خرده بدیل هائی در برابرنظم مسلط  ساخته و پرداخته می شوند. البته اشکال سازمان یابی آینده را هم خیلی هم نمی توان پیشگوئی کرد.
 آیا "موقعیت های نوین اجتماعی" جایگزینی برای حزب طبقه کارگرند؟ اگر خیر وظیفه حزب طبقه کارگر در این مرحله چیست؟

حزب طبقه هیچ گاه به معنای واقعی یعنی حزب تمام کارگران وجودخارجی نداشته و نمی تواند هم داشته باشد. در بهترین حالت نماینده بخشی از کارگران است  و در عمل ما با احزاب و جریان های مختلف کارگری مواجه بوده ایم که حول نمایندگی آن منازعه و رقابت داشته و دارند و سهم آن ها تابعی از قدرت و توانشان بوده است.  ولی مسأله فراتر از این ها است. پیشفرض این مقاله پارادایم جدیدی  است که جنبش های جدید بالقوه حامل آنند*. مختصات این پارادایم در 9 بند خلاصه شده است و اساسا با مقولات و مفاهیم متعلق به پارادایم سپری شده نمی توان به تحلیل وضعیت نوین پرداخت. بندچهارم آن ناظر بهمین سؤال است، به شرح زیر:
برقراری دموکراسی مستقیم ومشارکتی مردم، پایه ای ترین بسترحرکتی این جنبش هاست. در مرکزپارادیم جدید و اندیشه دموکراسی مستقیم...، باوربه نقش آفرینی کارگران وزحمتکشان وهمه استثمارشوندگان وطردشدگان، و یا بعبارتی دیگر مردم سوژه گی قرار دارد که مبین سپری شدن مرحله تاریخی حزب سوژه گی، رهبرسوژه گی وسایرمیانجی هائی است  که مستمرا جایگزین نقش آفرینی خود طبقه بزرگ مزدوحقوق بگیر وطردشدگان ازنظام گشته وآنها را به سیاهی لشکرِفرمان بر تبدیل می کند. دراین راستا وظیفه تمامی گروها وعناصرآگاه تر جز بارورساختن عمل و اندیشه  خودحکومتی و کنشگری خلاق نیست.....
همانطور که مشهوداست نقش و اهمیت احزاب و عناصرآگاه تر هم چنان وجود دارد اما در قیاس با گذشته ماهیت آن تغییرکیفی کرده  و از جایگزینی طبقه به بارور ساختن عمل و اندیشه خودحکومتی و کنشگری خلاق تبدیل می شود. آن ها دیگرنهادهائی نیستند که بتوانند کارگران را بسان سوژه و نه هم چون ابژه زیرچترخود گردآوری کنند و به حرکت در آورند. اساسا معنای طبقه در پارادایم جدید دیگر به شکل گذشته صلب و یکدست و بسیط نیست که حزبی بخواهد یا بتواند آن را نمایندگی کند و کارگران و زحمتکشان هم دیگر زیر چنین اتوریته های نمی روند.

البته هرکس آزاداست و می تواند از منظرنگاه خود برداشت هائی از این مقاله داشته باشد. اما به گمانم نکات گرهی و اصلی مقاله را می توانیم در دو محورزیرخلاصه کنیم: نخست نقدقدرت که گرچه دولت تبلورآن در جامعه طبقاتی است اما فقط دولت معادل آن نیست، بلکه همه مناسبات اجتماعی و سطوح و یاخته های گوناگون آن را در برمی گیرد. با نقدقدرت به مثابه یک رابطه اجتماعی و البته دولت در رأس آن به  یکی از مهم ترین مختصات مغفول مانده جوامع طبقاتی-هرمی-بورژوائی می رسیم که بر طبق آن مبارزه علیه انباشت سرمایه از مبارزه علیه انباشت قدرت، هم چون سرشت مشترک رابطه اجتماعی در نظام های طبقاتی جداشدنی نیست. و این یعنی آن که نمی توان با توسل به یکی-قدرت و یا سرمایه، که هرکدام بیان وجهی از رابطه اجتماعی هستند- علیه آن دیگری برخاست. یا علیه هردو به طورهم زمان مبارزه می کنیم یا آن که مبارزه امان در چهارچوب سیستم و معطوف به مرمت و رفع و رجوع ایرادهای آن است.

نکته دوم آن که منشأ بحران چپ را به دلیل نگاه  معطوف به گذشته و نابهنگامی اش نسبت به تحولات شگرفی می داند که از مدت ها پیش در حال رخ دادن است (دریک دوره انتقالی دردناک). به جای آن که این چپ در پیشاپیش طلوع این  پارادایم جدید و زایمان دردناک شکل گیری جوامع نوین قرار داشته باشد، ناظر و تماشاچی و چه بسا بعضا دانسته و ندانسته در برابرآن قرار دارد.



*- بازگشت به گذشته، به 150 سال پیش، به چه معناست؟

*-  جنبش های جدیدحامل چه پارادایمی هستند؟:


No comments: