Saturday, September 06, 2025

مسأله تاریخی و معوقه پیشاروی ایران، گذار از چرخه باطل استبدادسلطنتی و استبداددینی

                     مسأله تاریخی و معوقه پیشاروی ایران، گذار از چرخه باطل استبدادسلطنتی و استبداددینی

در انتقاد به نوشته‌ای که مدعی بود «انقلاب ۵۷ پیروزی ایده پهلوی بود که با شکست سیاسی به پیروزی رسید»*۱، یادداشت کوتاهی تحت عنوان «ثقل سامعه دیکتاتورها» نوشتم که چنین بود: حالا خوب است که این جامعه شناس ما می پذیرد که شاه حاکم مطلق بوده است، اما گویا ستمگر نبوده است. تنها گوشه ای ازسمتگری شاه هزاران زندانی سیاسی و شکنجه های مخوف هزاران نفر در کمیته ها و اوین بود که از چشم جامعه شناس دورمانده است. ثانیا شاه صدای انقلاب را وقتی شنید که ۱) که دید یک جامعه علیه او قیام کرده‌اند. ۲) دیکتاتورها همواره ثقل سامعه دارند و او هم دیر شنید. دیگر آن که وقتی قیام شد چپ ها یا کشته شده بودند و یا در زندان بودند. برعکس، حهت اطلاع ایشان خمینی و اعوان وانصاراو وزارت آموزش و پرورش را کنترل میکردند. یعنی دقیقا سنگ را بسته و سگ را رها کرده بودند. مدرنیته ایشان به کسی اجازه نفس کشیدن نمی داد. انقلاب از آسمان نیامد. از بطن حکمرانی ایشان و به عنوان بیلان خروجی چندین دهه حکمرانی و مسائلی که کلا دودمان پهلوی آن‌ها را حل نکرده بلکه زیرفرش انباشته کرده بود، سربرآورد. یعنی گذر از یک استبدادمطلقه سلطنتی به مطلقه دینی. حالا هم یک جامعه شناس مدرن، بجای حسرت بازگشت به گذشته‌ای که منفجر شده است و قابل بازگشت نیست، بهتراست راه خروج و سنتزهر دونوع استبدادتجربه شده را جستجوکند و راهی برای عبور از مسأله تاریخی ایران یعنی عبور از چرخه معیوب استبداد و به سوی آرادی و دموکراسی و عدالت اجتماعی ارائه دهد. 

 در پاسخ و انتقاد به این کوتاه نوشته، آقای فرامرزحیدریان نکاتی نگاشته‌اند که هم  از اساس با ادعاهای خودایشان در تناقض و تعارض کامل است و هم هیچ ربطی به نوشته من ندارد و اساسا نوشته‌ وی درخود ناسخ و منسوخ است:

۱- گفته‌اند که نه خودایشان مورّخ هستند و نه من. و براین اساس این حکم را صادرکرده اند که «شما مجاز و محقّ هستید که فقط در باره تجربیات فردی خودتان صحبت کنید، اما قضاوت در باره تاریخ عصر پهلوی، به عهده شما گذاشته نشده است و حقّ ندارید تجارب شخصی خودتان را به سراسرقلمرو ایران و مردمش، بسط دهید و به یه سری نتایج مطلوب خود برسید».

کاری به درک ایشان از تاریخ و فلسفه تاریخ ندارم که جای بحثش اینجا نیست. باین هم کاری ندارم که چه کسی و برپایه کدام حق و قانون به ایشان چنین مجوزی را داده است که چنین آسان نسبت به نقض حقوق طبیعی و بدیهی دیگرشهروندن حکم صادر کنند که آن‌ها حق ندارند فراتر از تجربه شخصی خود سخن بگویند. می دانیم که  درونمایه اصلی و فرهنگی جنبش روشنگری همانا طبیعی و بدیهی نشان دادن جسارت اندیشیدن به هرفرد و خروج از کودکی و صغارت انسان ها، و خروج از  سلطه تاریک اندیشان قرون وسطی بوده است. کانت به انسان‌ها نهیب می زد که دوران کودکی بشر و صغارت را پشت سربگذارید و به عصرروشنگری وارد شوید.

اما از این‌ها گذشته، نکته اصلی، تناقض عجیب ایشان درهمین ادعایشان هست: می نویسد به طور واضح گفته و نوشته ام که تاریخ ایران و تاریخ عصرپهلوی در محاق کامل است. و جالب تر از آن در جای دیگر: «مشکل ایران و مردمش، از عصر قدرتگیری «سلسله ساسانیان» تا همین ثانیه های گذرا، مصیبت عذابدهنده و زجرآور فقط حکومتگران و حاکمانی بوده اند که «آزردن جان و زندگی» را از تکالیف «دنیوی و اُخروی» خود میدانسته اند و فلاکت و ذلالت و حقارت و دربدری و ناکامی ایران و ایرانیان را رقم زده اند».  حالا شما پیداکنید رابطه این حکم تاریخی و کلان ادعا را با «عدم مورخ بودن ایشان» و یا  زنهارشان به دیگران پیرامون عدم تعمیم تجربه فردی به فراتر از خود. شاید دشوار بتوان تاریخ نویس ومورخ بزرگی را یافت که ادعای چنین کلان روایتی را با چنین قاطعیتی بر زبان رانده باشد!.

۲- مدعی است که در این نوشته کوتاه جانب انصاف را رعایت نکرده‌ام. می گوید شما نه تنها جانب انصاف را اصلا رعایت نکرده اید، بلکه با بغض و نفرت شخصی به طرح عقده‌های انتقام‌جویانه پرداخته‌اید. برای شما و امثال شما، عصرپهلویها، عصر حکمرانی «شرّ مطلق و اشرارملعون» بود. گرچه در این کوتاه نوشته چنین چیزی اصلا وجود ندارد، وایشان به جای پرداختن به آن ها به« ذهن خوانی پرداخته‌آند»،اما حتی اگر چنین باشد، دامنه تعمیم آن بسیار کوتاه تر از از دامنه تعمیم خودایشان به کل سلسه‌های حکومتی در یک بازه زمانی بسیاربلندتاریخی یعنی از زمان ساسانیان تا لحظه کنونی است که آن را به شکل مطلق مصیبت عذاب‌‌دهنده و زجرآور می خوانند که  فلاکت و ذلالت و حقارت و ناکامی ایرانیان را رقم زده‌اند.

در این یاداشت، من نه ادعای پژوهش تاریخی کرده ام و نه اساسا قصد نگارش تاریخ عصرپهلوی‌ها را داشته ام، بلکه صرفا برعناصر و عملکردی مشخص از حکمرانی دوره محمدرضاشاه و با مصادیقی مشخص انگشت نهاده‌ام که در زندگی و تجربه اجتماعی  و تحصیلاتی و آگاهی خودم به آن ها رسیده ام. و به یک نتیجه‌گیری برگرفته از آن‌ها اشاره کرده‌ام که بکار کنشگری و جنبش امروزمان بیاید: ضرورت عبور از چرخه استبداد. شما اگر نظر یا روایت دیگری از این موارد داشتید قاعدتا به جای فرافکنی‌های آنچنانی به محاق بی دروپیکر«تاریخ و فلسفه تاریخی» باید حول همان موضوع موردبحث تمرکز می کردید و داشته‌های تاریخی خود را به شکل خلاقی در متن و پیوند با همین مصادیق و موضوع بحث مطرح میکردید و در معرض قضاوت دیگران قرارمی دادید.

۳- تقلیل تجربه زیسته به حوزه صرفا فردی 

انسان عضوی از جامعه است و هرتجربه‌ای بسته به دامنه آن بدون ارتباط و کنشگری با دیگران و تجربه مشترک دربستر جامعه و روابط اجتماعی، امری موهوم و غیرقابل فهم است. انسان به شکل فردی تجربه و اندیشه نمی کند و تجربه‌های و اندیشه‌های وی درعین حال دایما به عوامل و شرایط بیرون از خود ارجاع داده می‌شود و حتی در چنین بستری  و پراکسیسی درجه صحت و سقم آن به آزمون درمی‌آید. تقلیل نظر و روایت  به تجربه زیسته صرفا فردی، درحالی که هر کس به مثابه عضوی از جامعه  درکنش بی شماری با دیگرآحادحامعه قراردارد، حکمی است نه علمی و نه عقلی و نه دموکراتیک. تعین و صفت فردی تنها به مثابه فردی از عضوجامعه و درکنش با آن واجدمعنا می شود. منِ نوعی به مثابه عضوی از جامعه و دارای روابط و مناسبات بسیارپیچیده و متنوع با آن و در بستر آن کنشکری می‌کنم و مجاز و محقم آنچه را که از منظرخودم نسبت به همه تحولات پیرامون خودم و جهان ناظرم، بیندیشم و به قول هایدگر فیلسوف آلمانی در کتاب هستی و زمان، به عنوان «دازاین  «Dasein، و «من در این جهان» و «در آن جا بودن»، و به مثابه تنها هستنده‌ای که می تواند به معنای هستی بیندیشد و دارای تجربه زیسته و خودآگاه به روابط با دیگران باشد بیان کنم. البته با این قید که ادعای مطلق بر هیچ کس روانیست (از جمله همان ادعایی که خودایشان درمورد تاریخ ابراز می دارند) و همچنین از هیچ نقد و اصلاح و پرسشی هم مصون نیست. بنابراین من فقط در باره زندان و شکنجه شخص خود و « به ادعای ایشان کینه‌های شخصی خودم» صحبت نمی کنم (و چه خوب که در نوشته خود هم اصلا واردآن نشده‌ام) بلکه خود را موظف می دانم که به مثابه همان «دازاین و درجهان بودگی» هستنده‌ای بنام انسان، تجربه و روایت خودم را از هزاران زندانی دیگر و همین طورنحوه رویکردنظام و حاکمیت با آن و جایگاه و نقش زندانیان سیاسی و تک‌ تک افرادی که در زندان با آن‌ها حشرو نشر داشته‌ام و به همه مسائل سیاسی و جهان بنینی مرتبط با آن‌ها بپردازم و داشته های خودم و دیگران را پیرامون تاریخ و جهان بیان کنم. بدیهی است که مسئولیت و پاسخ‌گونی به آن ها به شخص من بر می‌گردد، اما تفاوت بنیادی است بین مسئولیت داشتن نسبت به طرح ادعاها و حق ابرازنظر نداشتن پیرامون آن‌ها. بنابراین هیچ کس، به عنوان فرداجتماعی، محکوم نیست که با جهان فقط به روایت از خود و منحصر به خود بسنده کند (که چنین فردی وجودخارجی ندارد). او مختاراست به همه امورات جهان بیاندیشد و روایت خود را داشته باشد و نسبت به آن‌ها پاسخگو هم باشد. بقول کانت و روح روشنگری،هی انسان! جرئت اندیشیدن داشته باش!. جرئت کن که کودکی بشر را پشت سربگذاری!. (که این البته با پرت و پلاگوئی ها و لمپنیسم جاری و بی مایگی نوعا رایج در کامنت ها کیفیتا متفاوت است).

هیچ کس حقیقت مطلق را در چنگ ندارد، و طرح چنان کلان روایت‌های مطلق انگارانه، نیز ناصواب است. تاریخ زنده را ما انسان‌ها و نسل‌های های هردوره با بهره گیری از میراث گذشته و تجربه های خود از نو می سازیم. تاریخ یعنی جلوتر رفتن و نه متوقف شدن و در جا زدن  در گذشته و کپیه برداری ا‌ز آن. هرنسلی حق دارد که تاریخ خود را بسازد و روایت کند. تبدیل تاریخ به روایتی غیرواقعی و خیالی و دور از دسترس شهروندان که سازندگان واقعی آن هستند بلاموضوع کردن آن است. اساسا پدیده زندانی سیاسی و اندیشه‌ها و تجارب آن ها در اصل چیزی جز بیان فشرده و عصاره بخش‌مهمی از تحولات زیرین و زیرپوستی جامعه از یکسو و تاریخ سرکوب آن‌ها توسط دیکتاتورها و حاکمان مطلق العنان از سوی دیگر نیست و زندان را نیز برای خاموش کردن صدای کنشگران مخالف ابداع کرده‌اند. و اگر کسی بفرض شاهدتجربه و رنج هزاران زندانی بوده است، چرا باید از پراختن  به تجربه‌های جمعی زندانیان اجتناب ورزد و صرفا به خرده روایت های شخص‌خود قناعت کند؟. خب، این همان چیزی است که مخترعان زندان و حاکمان مطلق العنان می خواهند و بخشی از منش و فرهنگ استبدادی دیرین و رسوخ کرده است که باید لایروبی شود.

۴- بجا بود که منتقدگرامی ما بحای تعمیم های نابجا و با فرارفتن از موضوع مطرح شده  و طرح‌ ادعاهای غیرسنجشگرانه‌ای چون چون عقده ای و بی انصاف بودن وغیره و ذالک...  با برخورد «سنجشگرانه» حول آن موضوع‌ها مکث می کردند. و نظرخویش را نسبت به آن نکات و مسائل مطرح شده پیرامون مدرنیته استبدادی شاه، و سلطنت مطلقه ایشان، ثقل سامعه مستبدین و مشخصا شاه و دیرشیندن صدای مردم و صدای انقلاب (همانگونه که حکومت اسلامی به ثقل سامعه به‌مراتب بیشتری گرفتارشده است)، نفیا یا اثباتا مطرح می ساختند تا معلوم می‌شد کجایش عقده گشائی بوده است. موضوع دیگر مطرح شده پیرامون میدان دادن به روحانیت و مذهب، آنهم از جرگه طرفاداران خمینی در نظام آموزشی و تحریرکتب دینی و درسی بود (به امثال بهشتی‌ها، با هنرها و حدادعادل‌ها... در دهه آخر نگارش کتب درسی-دینی) و این که چگونه این حضرات مجال می‌یافتند که برای آموزش نسل موسوم به«زد» آن زمان کتاب آموزشی تهیه کنند. و یا چگونه در طی یک بازه زمانی طولانی تر شاه ضمن دادن امتیاز به روحانیون و آخوندها (نهادنیرومندروحانیت در ایران) در گشایش مدارس دینی و انواع انتشارات و کتابخانه ها و بسیاری فعالیت فرهنگی و اجتماعی، همزمان سایر دگراندیشان اعم از ملی گراها و چپ ها و روشنفکران و..... را از آن محروم کرده بود. و اگر آن‌ها خاموشی نمی‌گزیدند، به بند و تبعید روانه‌می شدند که از آن  به‌عنوان سنگ را بستن و سگ را رها کردن نام برده‌ام.

مسأله تاریخی ایران!

اما معضل و مسأله تاریخی ایران پس از انقلاب مشروطیت ( در این بحث مشخص اساسا معطوف به دوره پس از مشروطیت بوده ام )، آن گونه که اشاره کردم گذار از چرخه معیوب استبداد اعم از موروثی و سلطنتی تا استبداددینی و نسخه ولایت مطلقه فقاهتی آن، به‌عنوان دو تجربه سترگ پسامشروطیت بوده است. چنین نیست؟  یا آن‌که بدلیل تعمیم تجربه شخصی به یک تجربه بزرگتر فاقداعتباراست؟.  پرسش سنجیده تنها آن می توانست باشد که دلایل و فاکت‌های مرتبط با این تعمیم چیست و نه پناه بردن به متافیزیک یک تاریخ محاق و ناکجاآبادی.  

ظاهرا آنچه خشم‌کور و واکنش سطحی برخی طرفداران سلطنت را بر می‌انگیزد، نقش سلطنت در پرورش بسترمناسب برای پیشروی حکومت دینی است که سلطنت طلبان دوست دارند با فروکردن سرخود در برف آن را نبینند و با فرافکنی به گردن چپ‌ها بیافکنند که خودآن‌ها با هر اشکالی که داشته‌آند و نقدی که برآن‌ها رواست، از قربانیان سرکوب بزرگ استبدادشاهی بوده‌‌اند. دلیل؟: وجودهزاران زندانی سیاسی چپ تا آستانه انقلاب بهمن در زندان‌های شاه. بهرحال این یک گزاره علمی است که هیچ نظام تازه‌ای از آسمان نازل نمی شود، مگر آنکه در زهدان جامعه موجود به قدرکافی پرورش یافته باشد که بوقت سرریزشدن و فرودآوارهای بحران‌های انباشته شده و حل نشده، سربلند می کند. در مقاطع بحرانی و در شرایط سرکوب سیستماتیک سوژه‌‌های روشنگری و بخش های پیشرو و مدرن جامعه، و در فقدان دموکراسی و نشرآگاهی و نبود نهادها و احزاب مستقل و میانجی بین جامعه و حاکمیت، مسیردستیابی روحانیت و هژمونیک شدن آن‌ها هموارشد. نوشتم که مدرنیته ایشان به کسی اجازه نفس کشیدن نمی داد. بله، انقلاب اسلامی از آسمان نازل نشد. بلکه قبل از هرچیز از بطن حکمرانی چندین دهه ای شاه و هم چون بیلان خروجی آن سربرآورد.

اما علیرغم نسیان عامدانه‌ای که دامن زده می شود و راکدکردن حافظه تاریخی نسل‌های جدید و علیرغم خشم حامیان خام سلطنت، این نقش برجسته شاه و نظام سلطنت، در برآمد روحانیت و چیرگی آن‌ها بر صحنه سیاست عین حقیقت است. می توان خود را فریفت و چشمان خود را برگرداند و حقیقت را ندید، اما تاریخ را نمی‌توان فریفت و حتی دشوار بتوان خود و جامعه را نیز برای مدت طولانی فریفت.

این واقعیت داشت که در دهه پایانی ۵۰-۶۰ که نهادسلطنت و نهادمذهب علیرغم رقابت تاریخی شان و برخی اختلافات و تصادماتشان در مقاطعی، اما علیرغم این تنش‌ها در برابرچپ‌ها و دموکراسی خواهان و ملی گرایان و مدافعان مدرنیته و روشنگری دموکراتیک و غیره، و در هدف کوبیدن دموکراسی و نیروهای چپ و روشنفکران پیشرو با بکدیگر همسوئی و پیوندهای پنهان و آشکار داشتتند. این عین حقیقت است که آیت اله ناصرمکارم شیرازی که فعالیت دینی و در عین حال مطبوعاتی گسترده‌ای در حوزه قم داشت، در سال ۱۳۳۵ جایزه کتاب سال را از دست محمدرضاپهلوی برای تحریرکتاب فیلسوف نماها در نقدچپ و فلسفه چپ دریافت کرد. مرتضی مطهری به‌عنوان تئوریسین نظام و مورداعتماد کامل خمینی، بخشی از شهرت و نفوذخویش را از قِبلِ مبارزات نظری و تبلیغی علیه مارکسیست ها و چپ ها در دانشگاه و نگارش کتب و سخنرانی در حسینیه‌ها و مساجد (در حالی که شبکه مساجد گسترده می شدند و فعال) بدست آورده بود. چنان‌که کتاب نقدی بر مارکسیسم او که جمع ۴۵ جلسه سخنرانی‌اش بود در سال های ۱۳۵۵ و ۱۳۵۶ قبل از انقلاب منتشرشد. کتاب‌های مذهبی مهندس بازرگان و شریعتی و انواع مراکزتفسیرقرآن و غیره همراه با آژیتاتورها و سخنرانان حرفه ای همه جا فعال بودند. سروش نیز اساسا به دلیل فعالیت و نوشته‌اش علیه چپ ها و کمونیست‌ها، توانست حمایت خمینی را  جلب کند. خمینی با شنیدن آوازه او در مبارزه با کمونیست‌ها و نوشتن مقاله وجزوه  (چه درخارج و چه در داخل) بود که او را به جرگه مقربین خاص خود راه داد و در ادامه با توصیه حواریون خود مأموریت انجام «انقلاب » فرهنگی در دانشگاه‌ها و تصفیه اساتید و... را  باو سپرد. چنان‌که می دانیم دانشگاه‌ها تنها جایی بودند که خمینی و رژیم او در اوان انقلاب در اقلیت و منزوی بودند و بهمین دلیل تسخیرسنگر دانشگاه و سرکوب دانشجویان و نهایتا بستن آن ها از اولین اولویت‌های حاکمیت جدید بود. این ها نمونه‌هایی ازدشمنی و ضدیت همیشگی روحانیت و دین باوران  با چپ ها و مارکسیست ها بودند. شاه نیز از جمله به همین دلیل به روحانیون میدان می داد و فکر می کرد که می تواند آن‌ها را در جهت اهداف خود کنترل کند، اما نهایتا زمام امور از چنگش خارج شد. ناگفته نماند که در ادامه چالش دین باوران با چپ‌ها، از قضا خودمن در آن زمان در جرگه چپ‌هایی بودم که قبل از وقوع انقلاب از زندان آزاد شدیم و در اولین ماه‌های قدرت گیری خمینی و روحانیت نیزهمین جریان با انتشارجزوه‌ای بنام «فاشیسم، کابوس یا واقعیت» به افشای روحانیتی که سکان قدرت را بدست گرفته بود  وآن را کاست روحانیت می نامید و نیزطرح شکست انقلاب بهمن پرداخت. البته بودند چپ‌هائی نیز که دچارتوهم شده و تا مدتی خمینی را ملی و مدافع استقلال و.. می دانستند، اما این اولا شامل همه چپ‌ها نمی شد و ثانیا متعلق بود به دوره پس از قدرت گرفتن خمینی. در آن زمان-پیش از عروج خمینی به قدرت- همه نحله‌ها و گرایش‌ها در برابراستبدادسلطنتی و وابستگی‌اش به قدرت های بزرگ و در نزدچپ ها اضافه برآن‌ها شکاف های طبقاتی فزاینده نیز مطرح بود.   

واقعیت مهمی که همه باید در مورد انقلاب بهمن بدانند و بخصوص سلطنت طلبان جوان که گذشته را تجربه نکرده‌اند، گرچه شاید هضم کردنش برای برخی‌ها تلخ و دشوار باشد، آنست که قبل از وقوع انقلاب بهمن و تا نزدیکی های آن، هم‌چنان هزاران چپ با گرایش‌ها متفاوت و حتی متضاد در زندان شاه بودند و این در حالی بود که همزمان روحانیون عموما آزاد و در مساحد و حوزه ها و شهرستان‌ها و روستاها فعال بودند و در خیابان‌ها تظاهرات را رهبری می‌کردند. هم چنین باید دانست که شاه از مدت‌ها قبل برای راضی کردن روحانیت (که پیشینه شورش بزرگ ۱۵ خرداد ۴۲ را داشت) و نیز خنثی کردن نفوذگفتمان چپ‌ها در جامعه و میان دانشجویان و مدارس و در صفوف کارگران و در میان روشنفکران، آنها را با توجه به‌دشمنی و ضدیت دیرینه‌شان با چپ ها و کمونیست‌ها بکارگرفت. و بویژه برای مقابله با نفوذ آن‌ها  در نسل های جوان و نسل باصطلاح «زد»، به شکل شگفت آوری بخش نگارش کتاب‌های دینی در وزارت آموزش و پرورش را در اختیارآن‌ها قرارداد. البته أئتلاف عملی شاه با روحانیون و مذهبی‌ها بویژه در دوره های بحرانی و تضعیف موقعیت شاه سابقه داشته و تازگی نداشت، چنان که کودتای ۲۸ مرداد نیز با حمایت فعال روحانیت ( از کاشانی و بهبهانی و فلسفی و ... تا حمایت ضمنی مرجع اعظم آن دوره آیت اله بروجردی) صورت گرفت.                                      تقی روزبه  2025.09.05

*۱- انقلاب ۵۷، پیروزی ایده پهلوی بود...

https://iranglobal.info/fa/node/197428 

 

No comments: